Rahaayi

Monday, November 15, 2004

ای برادر قصه چون پیمانه است..

ای برادر قصه چون پیمانه است
معنی اندر وی به سان دانه است
(بل هم اذل!)

امروز داشتم این سری داستانهای سیبری سروش رو می خوندم که فهمیدم من کلا از داستان زیاد خوشم نمیاد.. نمی دونم تقصیر از نویسنده است یا از من ولی کلا با دیدن بعضی فیلمها و داستانها یه جور احساس بدی پیدا می کنم.. معمولا در اینجور شرایط فورا از پای تلویزیون بلند میشم یا کتاب رو می بندم و میذارم زمین.
فکر می کنم تقصير از خودمه البته.. چون داستان از دید من يه جور شيره ماليدن سر ملته به این صورت که در يه Context شبه واقعی که خواننده بتونه باهاش ارتباط برقرار کنه يه مشکلی رو مطرح می کنن و بعد از اين مرضی که آدم داره که دلش ميخواد همه مشکلات رو حل کنه استفاده می کنن که آدم رو بشونن پای داستان تا وقتی که به لطائف الحيل مشکل رو حل کنن و داستان تموم بشه. حالا اين وسط بخصوص وقتی نویسنده در داستانش از اسم های عجيب و غريب استفاده می کنه يا مثلا با ناقوس حرف می زنه ديگه خيلی بدجور به شعورم اهانت میشه. چون احساس می کنم که این نویسنده پدر سوخته میخواد یه مشکلی که اصلا وجود نداره رو در یه Context غیر واقعی یی که اصلا هیچ ربطی به من نداره مهم جلوه بدن و زیر focus ببره و اونوقت کلی منت سر آدم بذاره تا حلش کنه و آدم دوباره احساس کنه که همه چیز به همون خوبیه که باید باشه! و این وسط جیب آدم رو برای خریدن فیلم و کتاب خالی کنه، از آدم یه خواننده برای وبلاگش بسازه و یا اینکه فقط یه مدت معرکه بگیره و احساس popular بودن بکنه.
بخصوص وقتی که می بینیم که اول یه فیلم کارگردان به یه شیوه خیلی احمقانه و بعید الوقوع یه سنگ رو میندازه توی چاه و بعد تا آخر فیلم می خواد درش بیاره در حالی که این سنگ از اول اصلا قرار نبود که بیفته اون تو یا اینکه در واقعیت احتمال و قوع این حادثه از صفر هم کمتره بلافاصله به خودم میگم: من انقدر احمق نیستم که دو ساعت تموم بشینم اینجا و تماشا کنم که تو چطوری می خوای این مشکلی رو که انقدر احمقانه به وجود آوردی حل کنی! در اینجور مواقع معمولا یا کانال تلویزیون رو عوض می کنم یا اینکه به کل از پای TV بلند میشم و میرم دنبال یه کار دیگه!