Rahaayi

Sunday, November 21, 2004

Enough is enough

نه اینکه مشکل خاصی در کار باشه.. نه اینکه بخوای دل کسی رو بشکنی.. فقط خسته شدی.نه اینکه انتظار فاتحه داشته باشی.. یا خدای نکرده انتظار دعا داشته باشی.. فقط هرچی فکر می کنی دیگه دلیلی برای ادامه دادن پیدا نمی کنی.

سناریوهای زندگی برات کوچیک و احمقانه شدن.. کار کردن و پولدار شدن، خونه خریدن و ماشین خریدن، دختر بازی و پسر بازی، داماد بازی و عروس بازی، غیرت بازی و ناموس بازی همه و همه خیلی بچه گانه شدن. درستو خوندی و دانشگاه رو هم دیدی.. ایران رو دیدی و نصف دیگه دنیا رو هم دیدی. خیلی چیزهارو دیدی و کردی و اونایی رو هم که نکردی تو فیلمها دیدی.. دیگه حاضر نیستی وقت صرفشون کنی.. چون احساس می کنی که یجورایی در آخر همه این سناریو ها قرار داری. معنی بازی و تفریح رو فهمیدی ولی همچنین فهمیدی که تفریح و بازی هیچوقت تمومی نداره.. فهمیدی لذتها هرگز تمومی ندارن و شهوت ها هرگز ارضا نمیشن. اینهمه فیلم دیدی و با اینهمه آدم صحبت کردی.. اینهمه کتاب خوندی و همه اینها روی هم شد بیست و هفت سال.

و حالا در پایان بیست و هفتمین سال ممکنه به خودت بگی خوب دیگه بسه.. بازی دیگه بسه. دیگه دلت می خواد که کم کم پرده های سینما بسته بشه. مگه قراره این بازی تا ابد ادامه پیدا کنه؟ مگه تو محکومی که همه کارهایی رو که دیگران دوست دارن ولی تو دوست نداری بکنی؟ احساس اینکه اگه بخوای در این جهان باشی باید مثل بقیه مردم زندگی کنی داره فشارت میده.. احساس اینکه باید روزی 8 ساعت کار کنی وگرنه اصلا انسان نیستی و باید خونه و ماشین بخری تا بتونی ازشون برای کارهایی که دوست نداری استفاده کنی نوعی احساس خفگی درت ایجاد می کنه. یکمی به دور و برت نگاه می کن و همه رو سرگرم می بینی.. وقتی که بالارو نگاه می کنی خورشید رو به غروبه... و احساس تنهایی خیلی عجیبی وجودت رو پر می کنه.

با خودت فکر می کنی به اونچه که بعد از این زندگی قراره اتفاق بیفته.. به دنیا های دیگری که برای رفتن و گشتن وجود داره.. به سوالی که همیشه توی ذهنت باهاش سر و کله می زدی.. که ما از کجا اومدیم و به کجا میریم.. سوالی که سالهاست که درگیرشی و هرکسی که فقط یکمی تورو بشناسه می دونه که تو کسی نیستی که بتونی برای دونستن جواب یک سوال پنجاه سال دیگه صبر کنی.

غرض این بود که اینطوری نیست که غمی در کار باشه یا اینکه هدف ایجاد اندوهی در دل کسی باشه.. فقط حوصله به پایان رسیده و حوصله این جهان هم به سر رفته. شاید احساس اینکه وقتی داره در این جهان تلف میشه و زمانی از دست میره که در جای دیگر قابل مصرفه یا اون احساس رفتنی که از یکروز غروب شروع شد و تا همیشه باقی موند باعث میشه که خیلی بهتر از همیشه بدونی که وقت رفتنه. خیلی بهتر از همیشه می دونی که اگرچه زندگی زیباست ولی دلیلی برای تا ابد موندن وجود نداره و اگرچه میشه از زندگی لذت برد ولی لذت الزاما مطلوب نیست و مطلوب همه کس نیست که اگر هم مطلوب بود بازهم لذت بردن به تنهایی دلیلی برای ماندن نبود. همونطور که بیستنی توت فرنگی خیلی خوش طعمه ولی برای خوردن بستنی هم حد و حدودی هست.. و اینکه بیشتر از بیست و هفت سال رو صرف لذت بردن کردن شاید به نظر کمی افراطی بیاد.

کسانی که فکر می کنن زندگی با تولد آغاز شده و با مرگ به پایان میرسه عجب ذهن پیچیده ای دارن و چقدر عجیب فکر می کنن... و کسانی که اسم اینجور رفتن ها رو مردن میذارن خیلی زندگی طلب هستن.

اگر زندگی شیرینه و پر از شادی و خوشبختیه بیست و هفت سال کافیه و اگر زندگی تلخ و زجر آوره بازهم بیست و هفت سال واقعا کافیه.