Rahaayi

Monday, August 22, 2005

غم الیم

چند روز پیش تریسا داشت یه داستان خیلی غم انگیز برام تعریف میکرد. داستان حادثه ای که در زمان کودکی شاهدش بود. آخرش که رسید ازش پرسیدم که چطوری با این داستان زندگی کرده؟ گفت: خیلی ساده.. داستان اونقدر غم انگیز بود که نتونستم باهاش زندگی کنم. خیلی زود فهمیدم که این غم بزرگتر از اونه که بتونم با خودم نگهش دارم. به همین خاطر رهاش کردم.
بعضی از غم ها واقعا بزرگتر از اون هستن که بتونیم با خودمون نگهشون داریم.