The man who gave away white roses
امروز صبح در مدیتیشن تجربه عجیبی داشتم.. مدیتیشن امروز بیشتر از هرچیزی منظم بود... از لحظه شروع مدیتیشن نظم دقیقی بر ذهنم حاکم بود که به سختی قابل توصیفه. بعد از مدیتیشن خیلی راحت دراز کشیدم در حالی که مطمئن بودم که فاصله ی هر دو دستم از بدنم به یک اندازه است. بدون هیچ دقت خاصی می تونستم بگم که در حالتی کاملا متقارن دراز کشیدم. در حال رانندگی به محل کار احساس قشنگی داشتم.. انگار سرور رو زیر چرخهای ماشینم حس می کردم.
اولین تصویر زنده ای که ازش دیدم مال وقتی بود که هنوز موهاش مشکی بود.. این شاید قدیمی ترین footage از این یوگی پیر بود. در حالی که همون لباس سفید همیشگیش رو به تن داشت، - لباس شاگردی Guru Dev که تا همین اواخر هم از تنش در نیاورد - در مراسم funeral یکی از اعضای Beatles حاضر شده بود... یه جایی که نه خیلی کنار بود نه زیادی وسط، خیلی آروم و معصومانه ایستاده بود و گلهای رز سفیدی رو که در دست داشت بین مردم قسمت می کرد. به هرکسی که از اونجا رد میشد یک رز سفید میداد.
به من هم یک رز داد.. رز سفیدی که زندگی من شد.. این رز سفید داستانی شد که همیشه بهش افتخار کردم.. رز سفید ماهاریشی برای من تکنیک مدیتیشن بود.. راه رهایی.
یادمه هروقت کسی می گفت چرا اینطوری یا اونطوری مدیتیشن می کنی با لبخند می گفتم: چون استاد اینطوری گفته. تو هم می تونی دور خودت بچرخی و وقتت رو تلف کنی یا اینکه مطابق دستور استاد یوگی عمل کنی.
و امروز که فهمیدم دیگه در میان ما نیست همه موهای بدنم سیخ شد.. بغض بدجوری گلوم رو گرفت. با خودم گفتم: باز هم دیر جنبیدم.
نه اینکه بخوام عزاداری کنم.. برای کسی که رها شده عزاداری مفهومی نداره... و نه اینکه با رفتنش مشکلی ایجاد بشه.. ولی بودنش همیشه مایه آرامش بود.. اسمش مثل آبی بود که روی آتش تلاطم ذهن می ریخت و حضورش در این دنیا مثل یک خبر خوب بود.. یک خبر خوب همیشگی در بین تمام اخبار بد و منفی.
دلم میخواست ببینمش... می خواستم به دیدنش برم و با افتخار بگم من شاگرد تو هستم... این هاله نور رو در اطراف من ببین! این نتیجه کار توه. نتیجه زحمتی که در طول عمرت کشیدی... می خواستم بگم من در نتیجه روزی 20 ساعت کار تو روشن بین و خوشحال هستم. میخواستم بگم :و حالا من اومدم تا به تو پیر مرد دوست داشتنی کمک کنم ... همونطوری که تو به من کمک کردی. می خوام در هرگونه طرح عظیم الجثه عجیب و غریبی که داری هرچند که حتی فکرش هم در این دنیا جا نشه بهت کمک کنم.. میخوام همه عمرم رو وقف کنم تا تورو به همه آرزوهای کیهانیت برسونم. فقط بگو دیگه چیکار می خوای تو این دنیا بکنی.
میخواستم وقتی به دیدنش برم که به اندازی کافی بزرگ باشم.. به اندازه کافی آروم باشم. میخواستم وقتی به دیدنش برم که منم یک خبر خوب باشم. اما افسوس که مثل همیشه دیر هستم. اون رفت و در حالی که داشت میرفت آخرین درس مدیتیشن رو به من داد... صدایی در گوشم گفت مانترا رو آسون بگیر...
و بعد نوری ازش به قلبم تابید که هنوز هم حسش می کنم... احساس می کنم که قبل از رفتن یک نشای نور رو در قلب من کاشت. امروز حضور استاد یوگی رو بیش از پیش در هوای اطرافم حس می کنم.. بدون هیچ شکی فکر می کنم نشونی از خودش در وجود من گذاشته...
امروز یک دسته ی شش تایی گل سفید خریدم و کنار عکسش گذاشتم... عکسی که در یک قاب خاتم قدیمی 15 سال تموم زیبا ترین دارایی من بوده.
استاد یوگی از بین ما رفته ولی چراغ دانشی که به لطف و زحمت اون روشن شده دیگه خاموش شدنی نیست.. فقط کمی صبر لازمه تا ببینی که از هرجای این دنیا صدها ریشی بلند میشه و اگرچه هرگز هیچکس ماهاریشی نمیشه ولی چراغ دانش روشن می مونه و به نسلهای آینده منتقل میشه. این وسط تنها لذت دیدار استاده که از دست رفته و دیگه هرگز نصیبمون نمیشه.
اگر موفق شدین در روزهای آینده سری به مرکز TM بزنین لطفا از طرف من 6 شاخه رز سفید با خودتون ببرین. 5 شاخه ش رو بین مردم تقسیم کنین و یک شاخه رو روی میز معلم TM بذارین. بیاین برای همیشه زنده نگهداریم یاد مردی رو که رزهای سفید بین مردم قسمت می کرد.
"Don't fight darkness. Bring the light, and darkness will disappear"
Maharishi Mahesh Yogi -