خیالاتی
در آفتاب دم غروب دو دختر زیبا رو دیدم که دست در دست هم راه میرفتند. آفتاب در موهای طلاییشون می درخشید و خیلی زیبا تر می شد. بیاین منصف باشیم.. موهای طلاییشون از صد خورشید طلایی زیبا تر بود. چند قدمی برداشتند.. نگاهی به هم کردند و لبخندی عمیق زدند. 15 سال.. شاید 16.
فرمان اتومبیل رو با زانو هام گرفتم.. سرمو باهاشون برگدوندم.. انقدر که گردنم به مرز شکستن رسید. رد شدم ولی گیج تر از اون بودم که بدونم چیکار دارم می کنم. تقریبا 10 دقیقه طول کشید تا تونستم برگردم و البته اونها رفته بودند. سعی کردم مسیر حرکتشون رو حدس بزنم.. پیچیدم به چپ. جلو رفتم.. به راست پیچیدم.. اثری ازشون ندیدم. دوباره به چپ پیچیدم.. دوبار دیگه هم به چپ پیچیدم. نمی دونم آیا غریزه ام راهنمام بود.. یا حس دیگری.
به خودم اومدم.. دو ساعت بود که در خیابونها سرگردان بودم. در یک محله کوچیک تمام خیابانها رو گشته بودم و نیمی از محله دیگر. امکان نداشت که اونا تا این ساعت تو خیابون باشن. هرچقدر هم راه داشتند الان دیگه به مقصد رسیده بودند. خورشید داشت پایین میومد.
من افسون شدم.. خیلی وقته که افسون شدم. من از موی طلایی نمیگذرم. از پوست سفیدم نمیگذرم و از دستان مهربانی که اونطوری به همدیگه جوش خوردن نمیگذرم.
من از دختر 15 ساله نمیگذرم.. از رنگ آسمون وقتی که یه دختر 15 ساله ببینم نمیگذرم. از سنگ فرش خیابونی که یه دختر موطلایی ازش گذشته هم نمیگذرم.
به جستجو ادامه دادم.. برگشتم به همون جایی که برای اولین بار دیدمشون. با خودم گفتم اگه تا 10 دقیقه دیگه پیداشون نکردم بر می گردم. ساعتم رو نگاه کردم.. 10 دقیقه گذشته بود.
احساس کردم که نور خورشید یکمی قویتر شد.. نفهمیدم که حقیقت داشت یا اینکه میل شدید من اونها رو جلوی چشمم نمایان کرد.. به همون زیبایی.. دست در دست هم خیلی آروم راه می رفتن.. حرف می زدن.. می خندیدن.. و دست همدیگه رو رها نمی کردن.
از ماشین پیاده شدم... همونجا ایستادم و راه رفتنشون رو تماشا کردم. در حالی که از کنار تک تک درختهای سبز رد می شدن و می خندیدن.. آخرین شعاعهای خورشید رو با موهای قشنگشون به صورت من می پاشوندن و دور می شدن. انقدر دور شدن تا خورشید هم باهاشون دور شد. آخرین باری که دیدمشون هنوز زیبا بودن و موهاشون طلایی بود.. هنوز آروم راه می رفتن و به همدیگه لبخند می زدن.. هنوز دستهاشون با مهربونی به هم جوش خورده بود..