شهر خالی از فرشته
من بالاخره اینجا هستم در سرزمینی که هرگز نبودم. همونجایی که همه دلشون میخواد در اونجا باشن.
نازنینی ازم پرسید که چه جاهایی رو دلم میخواد ببینم... روم نشد بگم که من اصلا انتظار ندارم که در این سفر به من خوش بگذره...
حقیقت هم همینه.. من برای این انجا هستم که باید باشم.. بخاطر کسی که براش مهمه که من در عروسیش باشم ولی براش مهم نیست که من خواشحال باشم.. فامیل های ما عمدتان اینطورین.. پدر و مادرم هم همین ایده رو از رفاقت دارن.
من به عنوان یه موجود غیر قابل قبول (رجوع شود به یکی از فیلم های تام هنکس به همین عنوان) هرگز در این خانواده قابل قبول نبودم و تعجب می کنم که هنوز هم نیستم... حسی که من نسبت به پدرم دارم چیزی بیشتر از اونی که بهش آگاهم و بروز میدم نیست ولی حسی که این خانواده نسبت به من داره که من یکی از اونها نیستم یک حس خیلی درونیه و توی رفتار های خیلی ضریفشون دیده میشه و خودشون به نظر میاد زیاد اصلا ازش آگاه نیستن...
ولی چشمهای جزئی نگر من نمی تونه این سیگنالها رو ایگنور کنه و مات و مبهوت مونده. حسی که بعضی ها نسبت به من دارن مثل اینه که من از شیر گرفته باشمشون ولی این حس انقدر پنهانه که بیشتر وقتها اثری ازش نیست..
گاهی می بینم وقتی در شور و شوق وقایع و شلوغیها خودشون رو فراموش می کنن با من یه دوستی عمیق دارن ولی هروقت که نفسشون حضور داره انگار من یه تهدید جدی برای موجودیتشون هستم... من که به بی آزار بودن عادت کرده بودم و در آرامش و نظم استرالیا فراموش کرده بودم که چطور خر مردم رو بگیرم و بهشون ثابت کنم که حرفشون اشتباهه اینجا میشنوم که کسی بهم میگه: "قبل از اینکه بخوای نظر بدی که یه چیزی چی نیست اول تصمیم بگیر که اون چی هست.. اگر میخوای بگی ترکیب میوه و عسل ادویه نیست باید اول یه اسم دیگه براش داشته باشی!!! اگر نداری پس مزخرف نگو!!! !!! !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!"
یه موقعی دلم میخواد فریاد بزنم و بگم من اینهمه هزینه کردم و شغلم رو به خطر انداختم که بیام در شادی یه کسانی شریک باشم نه اینکه هنر های رزمیم رو دوباره به خاطر بیارم. من واقعا برای برخورد با کسانی که در این حد جاجمنتال هستن آمادگی ندارم و نگرانم که آرامش رو از دست بدم.
من بعد از دو روز زندگی در لس آنجلس دلم برای میوه فروش محلمون در کانبرا تنگ شده.. شاید من کمی زیادی حساسم ولی من هرگز برای دیدن هالیوود و لاس وگاس و سانفرانسیسکو و گراند کانیون زحمت 14 ساعت پرواز رو متحمل نمیشم. من هفت سال در استرالیا به ملبورن سفر نکردم چون کسی رو برای دیدن نداشتم.. من زحمت سفر رو فقط برای دیدن دلهایی که عاشقشون هستم قبول می کنم ولی افسوس که بعضی وقتها عاشق بودن منوط به دوری همیشگیه و من در ساعت 1 بامداد یک روز تعطیل در زیبا ترین جای لس آنجلس تنها بیدار نشستم و با گلوی متورم از بغض برای اتاق کوچیکم دلتنگی می کنم.
Take me back to my boat on the river
اگر از اون دسته کسانی هستین که خیال می کنین مشکلات زندگیتون بخاطر ایرانی بودنه دیگه هینت از این بزرگتر نمیشه... مشکلات شما و بغض من با خودمون زاده شدن و تا مرگ کامل نفسمون همراهیمون می کنن. من تو عمرم زیاد مزخرف گفتم و از زمونه و دولت و ملت شکایت کردم شما اشتباه منو تکرار نکنین.
چقدر جالبه که همه جای این شهر عجیب منو یاد تهران میندازه.. طبیعت، خیابونها، مردم، ارزشها... اینجا همه چیز با پول سنجیده میشه و چقدر عجیبه که مردم استرالیا در برابر خانواده من خیلی معنوی به حساب میان. مردم استرالیا همیشه در مصرف همه چیز صرفه جویی می کنن ولی هیچوقت مثل ما همه چیز رو با پول نمی سنجن.
امروز دوستی داشت صحبت از خرید یه ده در ایران می کرد و من در این اندیشه بودم که آیا ده رو با روستایی هاش باهم خرید و فروش می کنن؟ داشتم فکر می کردم اگه من این ده رو می خریدم و خودم کد خدا می شدم دستور میدادم همه روستایی ها رو بطور مرتب به چوب ببندن تا لجم از زندگی خالی بشه!!!
چی میشه منم زورم به یه کسی برسه؟؟!!!!!
نازنینی ازم پرسید که چه جاهایی رو دلم میخواد ببینم... روم نشد بگم که من اصلا انتظار ندارم که در این سفر به من خوش بگذره...
حقیقت هم همینه.. من برای این انجا هستم که باید باشم.. بخاطر کسی که براش مهمه که من در عروسیش باشم ولی براش مهم نیست که من خواشحال باشم.. فامیل های ما عمدتان اینطورین.. پدر و مادرم هم همین ایده رو از رفاقت دارن.
من به عنوان یه موجود غیر قابل قبول (رجوع شود به یکی از فیلم های تام هنکس به همین عنوان) هرگز در این خانواده قابل قبول نبودم و تعجب می کنم که هنوز هم نیستم... حسی که من نسبت به پدرم دارم چیزی بیشتر از اونی که بهش آگاهم و بروز میدم نیست ولی حسی که این خانواده نسبت به من داره که من یکی از اونها نیستم یک حس خیلی درونیه و توی رفتار های خیلی ضریفشون دیده میشه و خودشون به نظر میاد زیاد اصلا ازش آگاه نیستن...
ولی چشمهای جزئی نگر من نمی تونه این سیگنالها رو ایگنور کنه و مات و مبهوت مونده. حسی که بعضی ها نسبت به من دارن مثل اینه که من از شیر گرفته باشمشون ولی این حس انقدر پنهانه که بیشتر وقتها اثری ازش نیست..
گاهی می بینم وقتی در شور و شوق وقایع و شلوغیها خودشون رو فراموش می کنن با من یه دوستی عمیق دارن ولی هروقت که نفسشون حضور داره انگار من یه تهدید جدی برای موجودیتشون هستم... من که به بی آزار بودن عادت کرده بودم و در آرامش و نظم استرالیا فراموش کرده بودم که چطور خر مردم رو بگیرم و بهشون ثابت کنم که حرفشون اشتباهه اینجا میشنوم که کسی بهم میگه: "قبل از اینکه بخوای نظر بدی که یه چیزی چی نیست اول تصمیم بگیر که اون چی هست.. اگر میخوای بگی ترکیب میوه و عسل ادویه نیست باید اول یه اسم دیگه براش داشته باشی!!! اگر نداری پس مزخرف نگو!!! !!! !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!"
یه موقعی دلم میخواد فریاد بزنم و بگم من اینهمه هزینه کردم و شغلم رو به خطر انداختم که بیام در شادی یه کسانی شریک باشم نه اینکه هنر های رزمیم رو دوباره به خاطر بیارم. من واقعا برای برخورد با کسانی که در این حد جاجمنتال هستن آمادگی ندارم و نگرانم که آرامش رو از دست بدم.
من بعد از دو روز زندگی در لس آنجلس دلم برای میوه فروش محلمون در کانبرا تنگ شده.. شاید من کمی زیادی حساسم ولی من هرگز برای دیدن هالیوود و لاس وگاس و سانفرانسیسکو و گراند کانیون زحمت 14 ساعت پرواز رو متحمل نمیشم. من هفت سال در استرالیا به ملبورن سفر نکردم چون کسی رو برای دیدن نداشتم.. من زحمت سفر رو فقط برای دیدن دلهایی که عاشقشون هستم قبول می کنم ولی افسوس که بعضی وقتها عاشق بودن منوط به دوری همیشگیه و من در ساعت 1 بامداد یک روز تعطیل در زیبا ترین جای لس آنجلس تنها بیدار نشستم و با گلوی متورم از بغض برای اتاق کوچیکم دلتنگی می کنم.
Take me back to my boat on the river
اگر از اون دسته کسانی هستین که خیال می کنین مشکلات زندگیتون بخاطر ایرانی بودنه دیگه هینت از این بزرگتر نمیشه... مشکلات شما و بغض من با خودمون زاده شدن و تا مرگ کامل نفسمون همراهیمون می کنن. من تو عمرم زیاد مزخرف گفتم و از زمونه و دولت و ملت شکایت کردم شما اشتباه منو تکرار نکنین.
چقدر جالبه که همه جای این شهر عجیب منو یاد تهران میندازه.. طبیعت، خیابونها، مردم، ارزشها... اینجا همه چیز با پول سنجیده میشه و چقدر عجیبه که مردم استرالیا در برابر خانواده من خیلی معنوی به حساب میان. مردم استرالیا همیشه در مصرف همه چیز صرفه جویی می کنن ولی هیچوقت مثل ما همه چیز رو با پول نمی سنجن.
امروز دوستی داشت صحبت از خرید یه ده در ایران می کرد و من در این اندیشه بودم که آیا ده رو با روستایی هاش باهم خرید و فروش می کنن؟ داشتم فکر می کردم اگه من این ده رو می خریدم و خودم کد خدا می شدم دستور میدادم همه روستایی ها رو بطور مرتب به چوب ببندن تا لجم از زندگی خالی بشه!!!
چی میشه منم زورم به یه کسی برسه؟؟!!!!!
Every summer night has a secret
Tonight I'm gonna tell you mine
Tonight I'm gonna tell you mine