Rahaayi

Tuesday, May 17, 2011

پایان سبز من


دیشب خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم که وقت رفتن بود... وقت رفتن من بود.

به من گفتند: چقدر زمان میخوای تا کارهای نیمه تمامت رو تمام کنی؟ گفتم چقدر زمان میدهید؟ گفتند از یک روز تا یک سال بگو چه کاری داری؟

در اون زمان با خودم فکر کردم که واقعا چه کار ناتمامی دارم که باید تمام کنم؟ چیزی به خاطرم نرسید.. گفتم زمانی نمی خوام. گفتند پس یک آرزو بکن... کمی فکر کردم و گفتم: آرزویی ندارم. گفتند هیچ چیزی هست که بخوای قبل از رفتن یکبار دیگه ببینی؟ کمی با خودم فکر کردم و دیدم تنها آرزویی که دارم اینه که این آهنگ رو دوباره بشنوم.

پس موسیقی پخش شد و من بیاد آوردم زمانی رو که برای اولین بار این آهنگ رو شنیدم... زمانیکه سرمو از حیرت بین دستهام گرفته بودم و نمی دونستم دربرابر احساس عظیمی که در این آهنگ هست چه باید بکنم... و موقعی که دیوار ها به لرزش در اومدن و حتی نتوستم زمین رو ببینم.

صدای آسمانی سلین از استودیوی آسمانها پخش میشد و اجزای وجود منو به لرزش در میاورد. یادم اومد که اولین بار، این آهنگ چیزی رو در درونم زنده کرد. همون چیزی که بعد از اون هرگز از دست دلبستیگیهاش و عاشق پیشگیهاش رها نشدم. همون روز تصمیم گرفتم که بقیه روزهامو چطوری میخوام بگذرونم...

و اینبار بازهم ارتعاش عاشقانه خودش رو به وجود من آورد. هر ذره از وجودم با این ترانه می رقصید و با ارتعاش عشق در فضا پراکنده میشد و من به همین سادگی محو و پراکنده می شدم. انگار که همه عمرم منتظر این پایان بودم و باز انگار که برای همین پایان به این دنیا اومده بودم. برای اینکه این احساس رو به همه اونچه که بودنی، خواستنی و یا داشتنی بود ترجیح بدم. برای اینکه اینطوری باشم و اینطوری تموم بشم.

برای اولین و آخرین بار خدا رو سپاس گفتم و از این پایان سبز تشکر کردم.


Falling like a Leaf
Falling like a Star
Finding a Belief
Falling where you are