پرواز را به خاطر بسپار
اولین خاطره ای که ازش یادم میاد مال روزیه که تلفن کرد به مادرم و گفت بیا بچه هارو ببریم سینما... من کوچیکتر از اونی بودم که بفهمم موضوع فیلم چی بود.. چیزی که خیلی مهمتر از فیلم بود این بود که یه چیزی از توی کیفش در آورد و بینمون تقسیم کرد. پرسیدم این چیه؟ گفت شوکتوتابلت! من شوکوتابلت رو بهتر از هر چیزی توی زندگیم یادگرفتم. دلم برای سلیقه ش تنگ میشه.. برای سادگیش.. برای یکرنگیش...
و بعد اینکه هروقت که از خونه مون قهر می کردم می رفتم خونه شون.. من خودم هیچوقت مهمون دعوت نمی کنم.. اصلا نمی تونم بفهمم که چطور در خونه اون همیشه به روی من باز بود... همیشه می گفت شب همینجا بمون و بعد به پیمان می گفت یه پیژامه برام بیاره.. و پیمان پیژامه داریوش رو برام میاورد که البته تا زانوهام بیشتر نمیرسید.. همیشه می گفتم چی میشد این داریوش یکم قدش بلندتر بود؟
و بعد اونکه اون یکی از اولین کسانی بود که به من فهموند که آخوندا پدرسوخته و دروغگو هستن ولی بعضیاشون علاوه بر پدرسوخته بودن دگم هم هستن و اونایی که دگم هستن خیلی خطرناکترن... و این چند جمله تا به امروز مهمترین چیزیه که هرکسی لازمه در زمینه سیاست بدونه
و تازه اینکه مدیتیشن یاد گرفت و رفت دوره سیدهی.. وقتی ازش پرسیدم که پرواز می کنی یا نه؟ گفت نه من خیلی سنگینم :) هروقت که خونه شون مدیتیشن می کردیم یکی از عمیق ترین تجربه های مدیتیشن من میشد. اصلا نمی تونستم بفهمم که چطور ممکنه در یه خونه پر سر و صدا بر بلوار فردوس انقدر آدم عمیق بشه. وقتی فهمیدم که عصر روشن بینی داره آغاز میشه خیلی دلم میخواست اولین کسی باشم که این خبر رو بهش میدم.. .
و اونوقت اینکه وقتی خبر بیماریشو شنیدیم همش به خود گفتم خوب میشه. وقتی برای درمان اومد اینجا می گفتم حتما خوب میشه... وقتی صندلی چرخدارش رو هل می دادم و کنار دریاچه می گردوندمش مطمئن بودم که خوب میشه... تک تک سلول های بدنم می دونستن که خوب میشه. وقتی که دوره هیلینگ می دیدم گفتم حالا دیگه خودم می تونم خوبش کنم.. هر روز بعد از تمرینم یه پالس قوی انرژی براش میفرستادم و احساس می کردم که میگیره.. با خودم می گفتم، من کم کم قویتر میشم و اونهم روز به روز حالش بهتر میشه. مگه غیر از اینهم ممکنه؟
و آخر اینکه از خیلی سال پیش یاد گرفته بودم که وقتی همه سلول های بدن آدم چیزی رو بخواد، وقتی که همه رگ ها و ریشه های آدم به یک هدف به لرزش در بیاد همیشه اون چیزی که آدم میخواد اتفاق میفته. اینکارو بارها و بارها انجام داده بودم. اقلا ده بار هشت مردم رو شونزده کردم. هروقت کمتر از ده نمره می نوشتم بیشتر از دوازده می گرفتم. هروقت که حوصله کلاس رو نداشتم فقط کافی بود همونکاری رو که بلدم انجام بدم تا چند دقیقه بعدش خبر بدن که کلاس لغو شده. این کارو ده ها بار انجام دادم و همیشه جواب میداد.
فقط در یک مورد جواب نداد...
خاله بدری عزیزم الان در آسمونهاست و من گریان و گیج و خنگ و مبهوت به آسمون نگاه می کنم و بعد دوباره نگاه می کنم و باز دوباره نگاه می کنم و هربار که نگاه می کنم یک عقاب می بینم و هربار میگم: توهیچوقت برای پرواز کردن سنگین نبودی
Take care, it's such a lonely sky
They'll trap your wings my love and hold your flight
They'll build a cage and steal your only sky
Fly away, fly to me, fly when the wind is high
I'm sailing beside you in your lonely sky...