Rahaayi

Friday, July 31, 2009

Opinion


روزی از روزها به یکی از اون آدمهایی بر خوردم که از هر دری سخنی می گن. از اونایی که حرفهاشون به نظر قانع کنند و عوام پسندانه میاد. وقتی ازشون بپرسی کجا درس خوندی بهت میگن:
university of streets!

(تنها چیزی که فکر نمی کردم این بود که یه روزی خودم هم تبدیل به یکی از همین مدل آدمها بشم. اگر اینطوری باشه این وبلاگ کمک شایانی به این مسئله کرده.)
منم به قول معروف نه گذاشتم ونه ورداشتم و نظر خودش رو درباره افراد مثل خودش پرسیدم! جوابی که بهم داد خیل جالب بود:

Opinion is like arse hole. Everyone's got one and it stinks.

این حرف اگرچه در نگاه اول مثل یک شوخی سطح پایین به نظر میاد ولی در نوع خودش حرف عمیقیه. این حرف، حرف کسیه که یاد گرفته با نظرات مردم کنار بیاد. حتی اگه اون نظرات براش در حد اون چیزی باشن که اسم برد.

یادمه که چند سال پیش وقتی که نوشتن وبلاگ رو شروع کردم هنوز اینکه آدم در وبلاگش اظهار نظر کنه یکمی برای مردم سقیل بود. یه کسانی میومدن می گفتن: آقا شما چرا درباره خدا صحبت می کنی؟ مگه دکترای الهیات داری؟ مگه شما جامعه شناسی که درباره مسائل اجتماعی اظهار نظر می کنی؟ اینجور حرفها مال آدمای از ما گنده تره!!!
بعضیا که صبرشون یکمی بیشتر بود یه مدت طولانی کذم غیظ می کردن و بعد یکدفعه از کوره در میرفتن و می گفتن: درباره هنر هم میخوای اظهار نظر کنی؟؟؟ :))) شاید یه جورایی امیدوار بودن که خودم کوتاه بیام بدون اینکه لازم باشه بهم تذکر بدن.

البته من همیشه می گفتم ب ا د ا (همون برادرا ولی به زبون بچه خرسهای قطبی) من در هیچ زمینه ای دکترا ندارم پس هر حرفی که از این وبلاگ بشنوین از همین دسته. اطلاع من از هنر نه خیلی بیشتر و نه خیلی کمتر از سوادم در زمینه جامعه شناسیه ولی تو که دوست نداری نظر کسی رو بشنوی برای چی وبلاگ می خونی؟

با کافران چه کارت گر بت نمی پرستی؟

چند سال گذشت تا کم کم زمونه عوض شد و ملت یاد گرفتن که بجای خفه کردن دیگران خودشون وبلاگ بزنن و حرف دلشون رو هرچند قاصر و ناقص و بی معنی بزنن. کم کم صدها و هزاران وبلاگ تاسیس شد و خیلی از حرفهایی که توی گلوی ملت گیر کرده بود زده شد. بعضیا اصلا در مدت کوتاهی هرچی دلشون میخواست بگن گفتن و یه دفعه پیسسسسسسس خالی شدن. آروم گرفتن و دیگه نه وبلاگ می نویسن و نه می خونن.

همه اینهایی که گفتم سیر تحولی جامعه ای بود که داشت یاد می گرفت با نظر دیگران که گاهی حتی نظر مخالف هم نبود فقط از زبان دیگری بیان شده بود چطوری برخورد کنه. اینها همه راه رسیدن به اون جمله بود. همون جمله ای که مردی از دانشگاه خیابانها چه آسون گفته بود.

در هر حال هنوز این مشکل بزرگ برای مردم خیلی از جاهای دنیا باقی مونده که اگه جلوشون بیشتر از دو سه بار در هفته اظهار نظر کنی یا کلا ذهنت زیادی فعال باشه و هی مرتب یه چیزهایی تولید و منتشر کنه ملت شاکی می زنن و می گن چرا درباره همه چیز اظهار نظر می کنی؟ بعد با خنده ازشون می پرسی: مگه تو با نظر من مخالفی؟ با اخم جوابت رو میدن: نه ولی چرا تو درباره همه چیز اظهار نظر کنی؟ تو میگی: خب بفرما شما هم اظهار نظر کن! بعد یکمی فکر می کنه میگه: نه من اظهار نظر نمی کنم چون چیزی در اینباره نمی دونم. ولی تو هم زیاد حرف می زنی! :))

این مکالمه خنده دار البته خیلی وقتها در کله افراد اتفاق میفته و فقط گاهی به این وضوح بیان میشه. والبته که تنها مشکلی که درش هست اینه که بیشتر افراد دوست دارن با کسی حرف بزنن که حرفی برای گفتن داشته باشه. کسی که کمی قدرت تحلیل داشته باشه و هرچند وقت یکبار یه حرف خردمندانه بزنه. مردم تمام شهر رو به دنبال اینجور آدمها می گردن و بعد وقتی باهاشون روبرو میشن با خودشون میگن: این فلانی هم عجب آدم فهمیده ایه ها. حرفهای قشنگی میزنه. فقط اگر انقدر درباره مسائل مختلف اظهار نظر نمی کرد خیلی خوب بود!