Rahaayi

Monday, February 09, 2009

Divine Plan


مدتیه که زیاد پیدام نیست... کمی کم پیدا شدم و همه سراغمو می گیرن. بعضیا خیال می کنن که روشن بین شدم و از حالا دخیل هاشون رو آماده کردن که بیان ببندن. گفتم شاید دوست داشته باشین که بدونین دارم چیکار می کنم.

اولا بگم که همه معمولا میگن روشن بینی یه هدف متحرکه! نه به این دلیل که از جلوی تیر آدم "خاجالی" میده بلکه به این معنی که هرچی که بهش نزدیک تر میشی تعریفش برات عوض میشه. من کلا دوست ندارم تعاریفم به بخار معده بستگی داشته باشه برای همین تعریفم از روشن بینی به میزان سرور و خوشحالی و آرامش و این حرفها بستگی نداره. روشن بینی برای من معادل اون چیزیه که خودم بهش میگم full awakening یا بیداری کامل. بیداری کامل وقتیه که کابوس زندگی با همه فریب هاش تموم میشه و پرده کنار میره. وقتی که روبروی خود بزرگت می شینی و ذهنت رسیدن به هدف رو تایید می کنه و پروسه فکر کردن معمولی متوقف میشه. وقتی که وجود خودت رو در تک تک افراد و اشیای دور و برت می بینی. روشن بینی درک کامل و مستقیم خود بزرگه و تثبیت شدن در این فهم و درکه.

این تعریف روشن بینیه و هر وضعیتی که این خصوصیات رو نداشته باشه از دید من روشن بینی نیست و در بهترین حالت می تونه یک وضعیت ذهنی مطلوب باشه. این در حالیه که روشن بینی یکی از حالت های ذهن نیست بلکه گذشتن از ذهنه. استادی میگفت: هروقت به مدت دوماه کامل هیچ فکری نداشتی اونوقت دیگه در بی فکری تثبیت شدی. تا قبل از اون باید روزی دوبار تمرین انجام بدی!

اینکه در چه وضعیتی هستم سوال سختیه. شاید بتونم بگم در یک وضعیت نا معلوم هستم و تا وقتی که ازش بیرون نیام نمی دونم که چه خبره. ولی اینو می تونم بگم که از موقعی که آدم بجز روشن بینی خواسته دیگه ای نداشته باشه دیگه خیلی طول نمی کشه. همه چیز به طور عجیبی سریع اتفاق میفته.

سوامی مکتاناندا که جانم فدایش، میگفت :

Contentment destroys the Ego


سوامی مکتاناندا که بزرگ این بازیه میگه قناعت نفس رو نابود می کنه. هروقت که به اونچه که داری قانع باشی اونوقت دیگه راه زیادی برای طی کردن نداری. یک موقعی میشه که در اونج نا امیدی یا امید به این نتیجه میرسی که دیگه چیزی برای خواستن نمونده. دنیا پر از چیزهای خوب و قشنگه ولی هیچکدوم عطشت رو برطرف نمی کنه.. آتش دلت رو خاموش نمی کنه. اونوقته که همه امیدهایی که برای آینده داشتی رو به دور می ریزی و همه خواسته ها و آرزوهات مثل برگهای درختان پاییزی در باد می چرخن و دور و ناپدید میشن. از درون این بی خواستگی که درنتیجه قناعت می تونه در اونج نا امیدی از دنیای مادی یا در حال رسیدن به همه آرزوهای مادیت اتفاق بیفته چیزی بیرون میاد که طعم تازه ای به زندگیت میده. اون چیز زندگی در لحظه اس و طعمی که باهاش میاد غیر قابل توصیفه. ممکنه ببینی همه حس های قشنگی که تا حالا تجربه کردی دونه دونه زنده میشن و چرخی می زنن و نوبت رو به دیگری میدن. ممکنه احساس کنی که تمام حس های قشنگ دوران کودکیت تنها نتیجه همین اصل مهم و دست نیافتنی بوده... حضور در لحظه.


و اونوقت می فهمی که چرا سوامی مکتاناندا که فقط یک نگاهش برای روشن کردن یک دل کافی بود گفت: قناعت نفس رو نابود می کنه. فقط در حالی که شرایط فعلی زندگیت رو بپذیری می تونی در لحظه زندگی کنی. کار خیلی سختی نیست. لازم نیست با نظام جمهوری اسلامی موافق باشی تا بتونی در لحظه زندگی کنی. لازم نیست ثروتمند باشی یا مشکلی در زندگیت نداشته باشی. فقط لازمه بدونی که در این لحظه چیزی هست که روحت تشنه دیدارشه. در این لحظه سری عجیب نهفته و برای اینکه به این راز دسترسی پیدا کنی فقط لازمه این لحظه رو اونطور که هست بپذیری و دنبال تغییر و تبدیلی درش نباشی. وقتی که دیگه چاهی برای کندن در آینده نداشته باشی دیگه جایی برای رفتن نداری و می تونی روی نزدیک ترین صندلی بنشینی و با خودت بگی: من از سگ دو زدن در گذشته و آینده خسته شدم و میخوام برای لحظه ای کوتاه در زمان حال استراحت کنم. می خوام هرچی که دارم بدم تا سر این لحظه رو درک کنم و تا اعماقش فرو برم. اونوقت می بینی که همه شرایطی که زندگیت رو در بر گرفته چیزی جز نقشه الهی برای رسوندن تو به درون این لحظه نیست. این خاصیت نقشه الهیه. به محض اینکه باورش کنی به حقیقت می پیونده. هروقت که باور کنی که پذیرفتن این لحظه اون چیزیه که به دنبالش بودی همون موقع نقشه الهی محقق میشه و همه سختی هایی که در زندگی کشیدی هدفدار میشه. اونوقت به سادگی از تمام پستی و بلندی های گذشته و آینده عبور می کنی و به زمان حال می رسی.


نگران آینده نباش. نگران شرایط فعلی هم نباش. هرزمان که اراده کنی با کمی سختی می تونی از ایران فرار کنی. نظام جمهوری اسلامی فقط تا نزدیکی مرز دوبی تعقیبت می کنه ولی نفس بیمارت تا آخر دنیا به دنبالت میاد و اونقدر گلوتو فشار میده که هر خاطره خوبی که در زندگیت داشتی استفراغ کنی. پس همین الان چشماتو ببند و یک آرزو کن. آرزو کن که از همین لحظه به بعد از دست نفس خودت در آمان باشی.


سوامی مکتاناندا که فقط یک نگاهش برای روشن کردن یک دل کافی بود گفت: سعی کن همین الان حقیقت رو بپذیری. سعی کن الان این کارو بکنی چون اگر صد زندگی دیگه هم به همین منوال زندگی کنی بازهم همین حقیقت رو باید بپذیری. حقیقت عوض نمیشه. الان یا صد سال دیگه باید از همین نقطه عبور کنی.