Rahaayi

Thursday, September 15, 2005

ترس...

نمی دونم چطوری بگم.. وقتی که همه چیز خیلی کمرنگ میشه اونوقت تازه متوجه میشی که ترس آخرین چیزیه که آدمو اسیر می کنه. یادت میاد داستان جاناتان رو که کسی بهش میگه تو تنها پرنده ای هستی که ترسی از یاد گیری نداری؟ ول منم تا حالا فکر می کردم که جز اون پرنده هایی هستم که ترسی از یادگیری ندارم. ولی یه وقتایی که حوصله هیچکس و هیچ چیز رو ندارم و به همین خاطر نه خوشحال میشم نه ناراحت، نه امیدوار میشم نه نا امید، نه کسی رو دوست دارم و نه از کسی بدم میاد از همون مواقعی که حتی حوصله فکر کردن هم ندارم اونوقت می بینم که تنها چیزی که با وجود این بی حوصلگی مطلق هنوز دست از سرم بر نداشته ترسه.
وقتی که در نبود noise و پارازیت خودمو بهتر میشناسم می بینم که منم اونوطوری که همیشه فکر می کردم با یادگیری راحت نیستم.. منم ترسهای عجیب و غریبی دارم.. ترس از پیشرفت، ترس از تند رفتن، ترس از تنها شدن، ترس از بالا رفتن و پایین برگشتن.
بعد یادم میاد که چقدر کارهارو به خاطر ترس به تعویق می اندازم.. چقدر از تند رفتن می ترسم. چقدر از حالت های نا پایدار می ترسم.
همیشه دلم میخواست هر وضعیت ذهنی یی که دارم پایدار باشه.. دلم میخواست مطمئن باشم که دیگه از دستش نمیدم. به همین خاطر خیلی ریسک هارو نکردم.. خیلی تکنیک هارو بکار نبردم. هرچیزی رو که فکر می کردم ممکنه نتونم ادامه بدم حتی امتحان هم نکردم.
ولی گاهی که متوجه میشم که چقدر به این لحظات سکوت نیاز دارم.. چقدر به برنامه غذاییم و روتینم نیاز دارم می فهمم که چیزی تحت عنوان پایداری یا Stability وجود نداره. اونوقت با این فکر می افتم که شاید بهتر بود یک سری challenge های دیگه رو هم می پذیرفتم تا سلامتیم رو اگرچه به طور نا پایدار افزایش بدم. دلم می خواد از اینهمه پیچیدگی فکری که دچارش هستم فرسنگ ها فاصله بگیرم...