یگانه (2)
به نام اون موجود زیبایی که خیلی بیصدا اومد، یه چرخی مثل پروانه زد و رفت. همونی که دلت فقط پنج ثانیه تا عاشق شدن دوام آورد. و وقتی که با سبکی ستایش بر انگیزی برخاست و رفت فقط گفتی:
"جوون من خونه تو بلدم!"
"جوون من خونه تو بلدم!"
و البته کسی نفهمید که منظورت چی بود.. ولی خودت از حرفی که زدی یک دنیا چیز یادگرفتی...
و بعد به خودت و زندگیت فکر می کنی.. به اینکه عشق هات تورو مثل عاشق های دیگه پست و خوار و ذلیل نمی کنه...
و اونوقت آروم میشی.. انقدر آروم که جاتو توی دنیا باز می کنی.. اونقدر آروم که خواسته هات برای دنیا مهم میشن. انوقدر آروم که زمان در لحظه های خاصی برات متوقف میشه. اونقدر آروم که همه چیز برات زیبا میشه. و اونقدر آروم که حلقه دوستانت "in no time" عوض میشه.
و باز آروم و آرومتر میشی تا ذهنت clear میشه و حضور خودت رو حس می کنی. و باز آروم و آرومتر میشی تا جایی که دوست داشتنی میشی.. انقدر آروم که حرف زدن رو یاد می گیری.. شعر خوندن رو یاد می گیری و جهان برات باز و بازتر میشه. باز آرومتر میشی و جهان در پیش چشمات به غبار تبدیل میشه.. پراکنده میشه و کنار میره و باز برمی گرده و سبز میشه.
و بعد اون صورت زیبا رو به یاد میاری و یادت میاد که چقدر ازش چیز یاد گرفتی.. چقدر از آرامشش یاد گرفتی و چقدر از اونهمه زیبایی و زندگی که به همراه آورده بود یاد گرفتی.. و باز بیاد میاری که اونجا که همه به زمین میفتن و نیازمند میشن تو فقط یاد می گیری و یاد می گیری..
و بعد به خودت خیره میشی.. به پرده های اساسی وجودت نگاه می کنی.. همه مدار هایی رو که در مغزت حد و مرز وجودت رو تنظیم می کنن می بینی.. همه صفات و خصوصیات و ترس ها و اعتیاد هایی که تورو تشکیل میدن رو شناسایی می کنی و دونه دونه همه شون رو کنار می زنی..
یکی از همین روزهایی که خیلی آروم هستی، اونقدر آروم هستی که احساس می کنی دیگه به خودت هم نیازی نداری خودت رو کنار می زنی و همه نشانه های خودت بودن رو از خودت دور می کنی.. بعد به دوستات میگی: از امروز هر طوری که دوست دارین با من رفتار کنین.. من دیگه نمیخوام اسیر character م باشم.
از امروز دیگه لازم نیست در حضور من مودب باشین.. لازم نیست با من مهربون باشین و منو VIP تحویل بگیرین.. و منم لازم نیست شما رو راضی نگهدارم. از امروز من دیگه اون کسی که شما میشناختید نیستم... و در حالی که داری فکر می کنی که واقعا کی هستی کم کم بی خیال میشی.. تصویر تصوری که از خودت داری در ذهنت محو و رقیق میشه و تعحب می کنی از اینکه اینهمه سال تونستی یکسان باقی بمونی..