Rahaayi

Friday, February 09, 2007

باغ فنا

در پایان یک روز خیلی عجیب که به دنبال یک شب خیلی عجیب و غریب اومد دارم سعی می کنم از کلمات که ضعیف ترین ابزار ممکن برای انتقال معانی هستن استفاده کنم. من بودم و یک اتاق نیمه تاریک و دشت بی پایان نفسها.

نمی تونم باور کنم که واقعی بود.. اگرچه انقدر واقعی به نظر میاد که هیچ چیز تا حالا انقدر واقعی نبوده. من در لبه ی باغ فنا ایستاده بودم.. در اونجا خطی روی زمین کشیده شده بود که یک قدم اونطرف ترش فنا بود.. چند بار در حال عبور از این خط خودمو دیدم و نگران شدم و یکمی به عقب برگشتم.. مرتب هواسم به زندگی جمع میشد و اینکه نکنه اگه رهاش کنم تهش در بره یا یه چیزایی بد پیش بره. چند بار تردید کردم ولی باز دوباره بسوی خط قدم برداشتم و چند بار از این خط رد شدم.. انقدر آروم که تک تک مراحل ورود به باغ فنا رو به چشم خودم دیدم. دیدم که زمان چطور کش اومد و دیدم که رهایی چطور اتفاق افتاد..

در لحظه عبور از خط همه چیز مطمئن و آروم بود بجز فقط یک چیز و اون این بود که هیچ تضمینی وجود نداشت که موقع بازگشت این زندگی و این دنیا هنوز به همین صورت باقی مونده باشه.. با تمام جزئیات یادم میاد که عبور از اون خط ورود به وادی فراموشی بود بطوری که در لحظه عبور می دونستم شاید هیچوقت یادم نیاد که یک چینین زندگیی داشتم و صرفا فراموش کنم که برگردم و به اینجا سر بزنم. پس با قبول ریسک ندیدن این زندگی و تمام نکردن همه کارهای نا تمام این دنیا چند بار از خط رد شدم.

در اونطرف خط بجای همه سالهایی که اینطرف از عمر آدم باقی مونده فقط یک لحظه بود.. لحظه ای که به وضوع فقط یک لحظه بود و هرگز کوچکترین اثری از ساعت و روز و ماه و سال درش پیدا نبود. این لحظه عجیب انگار تا بی نهایت کش اومده بود و انگار همه آرامش اون حوزه از همین کش اومدن ابدی بود.

زندگی در اونطرف انقدر عجیب و متفاوت با این زندگی بود که شاید بشه این شدت تفاوت رو به فرق بین زنده بودن و نبودن یا فرق بین سنگ بودن و انسان بودن تشبیه کرد.. می تونین تصور کنین اگه یکروز چشمتون رو باز کنین و ببینین که شما قطعه ای از کوه دماوند هستین چقدر تعجب می کنین.. من در اون حد متعجب شدم.

سخت بود که آدم بخواد بگه کدوم زندگی واقعا بهتره.. شاید بهترین حالت این باشه که آدم بتونه هردوش رو بطور همزمان تجربه کنه وگرنه اگر قرار به انتخاب باشه من بعد از یکمی فکر کردن و شاید بعد از اینکه بعضی از کارهای ناتمامم رو تمام کنم باغ فنا رو انتخاب می کنم. این در حالیه که من به اندازه کافی اونجا نموندم تا اونطوری که واقعا هست درکش کنم.. تا اینجا فقط تفاوتهاشو با زندگی فعلیم متوجه شدم.

میخوام اینم بهتون بگم که گذشتن از اون خط یک تجربه است ولی گذشتن ازش چند بار و ایستادن و تامل روی مرزش و حساب و کتاب کردن و تصمیم گرفتن برای رد شدن و نشدن، نگاه کردن به هر دو طرف از اون وسط و در نهایت رد شدن با اون سرعت خیلی کمی که من رد شدم خیلی تجربه مهم و عجیبی بود.. من چشمم رو نبستم تا در دنیای دیگه ای باز کنم.. من کش اومدن زمان رو به چشم خودم دیدم. من کش اومدن یک لحظه رو تا زمانی که به بزرگی بی نهایت شد، کش اومندن خودم همزمان با اون و حس عجیب به آرومی قدم گذاشتن به باغ فنا رو به چشم خودم دیدم و فریم به فریم تماشا کردم.


آنی بود.. در ها واشده بود..
برگی نه شاخی نه.. باغ فنا پیدا شده بود...