Rahaayi

Monday, April 24, 2006

لذت بی پایان اختلاف طبقاتی

خیلی آسون نیست که بفهمی جریان از چه قراره.. به محض اینکه پاتو از ایران میذاری بیرون احساس می کنی که یکی از بزرگترین لذت های زندگیت از دست رفته. زندگیت رو اونطوری که میخوای فرم میدی و rearrange می کنی ولی می بینی بازم هرکاری که می کنی یه چیزی کمه. یادت میاد که تو تهران صِرف راه رفتن توی خیابون برات لذت بخش بود.. بیرون رفتن با دوستات، گشتن توی جردن و اینور اونور سراسر لذت بود.. و بعد می بینی که اینجا وقتی همون کارها رو می کنی لذت چندانی عایدت نمیشه و نمی دونی چرا.

اگه یکمی مسن باشی یا با خودت روراست نباشی میزنی تو خط "آه وطنم.." و این حرفا. اگرچه به خوبی می دونی که حاضر نیستی یه میخ هم بخاطر وطنت جابجا کنی و تحت هیچ شرایطی هم برنامه نداری به وطن عزیزت برگردی ولی سعی می کنی باور کنی که انسان وطن پرستی هستنی و این چیزیه که باعث میشه در هیچ کجای دنیا به اندازه تهران پر دود از زندگیت لذت نبری.

چند سال وقت لازم داره.. چند بار سفر به ایران لازم داره.. خیلی دقیق بودن و honest بودن لازم داره تا وقتی که بتونی قبول کنی که لذتی بزرگی که به محض خروج از وطن از دست دادی لذت بی پایان اختلاف طبقاتیه.

اول خودتو به اون راه میزنی و سعی می کنی بهش فکر نکنی.. ولی این فکر هی سراغت میاد و کم کم یادت میاد که در تمام طول زندگیت در تهران بطور ناخودآگاه ولی متداوم از اختلاف طبقاتی لذت بردی. یادت میاد که جوونی بودی که مطابق هر استانداردی جز 3 درصد بالای جامعه بودی. یادت میاد که در وضعیتی که خیلیها سر کرایه تاکسی دعوا می کردن تو خیلی راحت 300 تومن هم اضافه تر به راننده تاکسی می دادی و با خیال راحت پیاده می شدی.. یادت میاد که فقط 5 دقیقه وقت لازم داشتی تا با صحبت کردن به طرف مقابل بفهمونی که در چه جایگاه و طبقه اجتماعی یی قرار داری.. یادت میاد که دیدن صدها نفری که منتظر تاکسی بودن یا پیاده راه می رفتن در موقع رانندگی چه احساسی بهت میداد.. اینطوری بود که لباس خوب پوشیدن و ماشین گرون قیمت سوار شدن و توی جردن دور زدن به لذت تبدیل میشد.. که حتی یک قدم زدن معمولی هم در تهران پر از اینگونه لذتها بود.

اونوقت برمیگردی به زندگیت در اینجا و می بینی که داشتن یک اتومبیل اونقدرا لذت بخش نیست وقتی که هر جوون 17 ساله ای یه اتومبیل داره و داشتن ماشین گرون قیمت لذتی نیست وقتی که کسی سرش رو بی نمی گردونه و دهن کسی باز نمی مونه. افسوس که در جامعه ای که هرکسی با چند سال کار کردن می تونه BMW سوارشه واقعا نمیشه از اختلاف طبقاتی لذت برد.
و باز یادت میاد که اینجا کسی بخاطر اینکه می تونی sprituality رو بفهمی و دربارش بطور کاملا بازاری صحبت کنی مریدت نمیشه و جلوی پات بلند نمیشه. کسی بخاطر اینکه می تونی گیتار بنوازی بهت احترام نمیذاره و مهندس کامپیوتر بودن هم تورو خیلی دورتر نمی بره.

و هرچه که میگذره بیشتر و بیشتر باور می کنی که جلز و ولزت برای وطن چیزی بیشتر از اعتیادت به لذت احمقانه ای که از حس پوچ بالاتر بودن از دیگران می بردی نیست. اونوقت دلت برای خودت و باقی هموطنان وطن پرستت می سوزه.