بزرگی
نمی دونم خواب بودم یا بیدار.. و نمی دونم این دخترک زیبا کی بود.. شاید 6 یا 7 ساله بود.. گفت من دلم میخواست تو پسر من باشی! منم گفتم خب هستم.. گفت باید قول بدی به حرفم گوش بدی! گفتم باشه.
در طی چند ساعتی که من پسر این دختر بچه نیم وجبی بودم دوبار بهم غذا داد و هربار ازم پرسید که چی دوست دارم و همون چیزی رو که دوست داشتم برام آورد. میگفت: من مثل مادرای دیگه نیستم که مجبورت کنم غذایی بخوری که دوست نداری. موقع خواب شد گفت باید دندوناتو مسواک بزنی! گفتم نمی خوام. خوابم میاد. دستمو گرفت و تا دم دستشویی برد. گفت من مثل مادرای دیگه نیستم که مجبورت کنم دندوناتو مسواک بزنی.. همیجا وایسا و منو بقل کن. خودم برات مسواک می زنم. البته من الان باید تورو بقل کنم ولی تو چون من باهات مهربون بودم و غذاهای خوشمزه بهت دادم زود بزرگ شدی از من گنده تر شدی..
گفتم خب پیش میاد دیگه.. :))