Rahaayi

Wednesday, January 19, 2005

برای دوست آسمونیم..

بالاخره سفر من هم به پایان رسید.. هر سفری یروز به پایان میرسه.
سفر کردن خوبه. خیلی خوب.. ولی مهمه که آدم بدونه که نمیشه تا ابد در سفر بود.
امروز پایان سفرم با شنیدن یه خبر بد همراه شد.. خبری که بد جوری اشک رو از چشمام سرازیر کرد..
وقتی خودمو توی آیینه نگاه کردم دیدم که اشک داره مثل فواره از چشمام سرازیر میشه... برام سخت بود که بفهمم که اینهمه آب از کجا داره میاد.. به یادم اومد که هرگز در عمرم اینطوری گریه نکردم.
من به مردن اعتقاد ندارم.. باور نمی کنم که کسی بتونه واقعا از بین بره.. اینو روزی که میخواستم خود کشی کنم فهمیدم.
اما این وسط دیدن غم یه دوست نازنین که کمتر کسی رو میشه به اندازه اون دوست داشت اشک رو بدجوری از چشمای آدم سرازیر می کنه. دلم میخواد بهش بگم که قوی باش.. ولی یکمی به نظرم مسخره میاد وقتی خودم دارم اینطوری گریه می کنم. یه موقعی فکر می کردم که مرد گریه نمی کنه.. امروز فهمیدم که مرد چطوری گریه می کنه.
شاید گریه کردن دقیقا کاریه که آدم باید در اینجور مواقع انجام بده.. انقدر گریه کنه و گریه کنه.. و بازهم گریه کنه.

راحیلی عزیزیم.. ازت میخوام که همه خرد و هوشت رو به کار بگیری تا این دوران سخت رو پشت سر بگذاری. من که دپارتمان دعا و جادو بودم، اینبار دیگه کاری از دستم ساخته نیست.. اینجا فقط خرد و ایمانت می تونه بهت کمک کنه.. من با صبر و حوصله منتظرم که ببینم تو چطوری این امتحان رو پشت سر میگذاری.

ازت میخوام که غمت رو با من تقسیم کنی.. به این امید که خورشید دوباره طلوع کنه و همه چیز دوباره زیبا بشه. از خدا میخوام که بعد از این هرچه غم در دنیاست مال من باشه و همه شادی ها قسمت تو باشه.. تو که انقدر خوب و پاکی.. تو که انقدر دوست داشتنی و قابل ستایشی.

این برگ از وبلاگ رهایی رو تقدیم دوست عزیز و نازنینم راحیل می کنم.. برای اینکه بدونه که من غمش رو گرامی میدارم و مثل جزئی از وجود خودم روی قلبم مینشونم.