ساده اندیشی
چند نفر از دوستان اخیرا احوال تریسا رو از من پرسیدن. یکی دو نفر هم گفتن که دلشون برای حرفاش تنگ شده. امروز میخوام یکمی از حرفهای جاودانه این نازنین براتون بنویسم که اگه مثل من دلتون براش تنگ شده با خوندن این حرفای آشنا دلتون باز بشه.
تریسا میگفت: ساده اندیشیه که خیال کنیم تک تک سلول های بدن ما بخاطر ما وجود دارن و به هدف زنده نگهداشتن و حفظ سلامت ما زندگی می کنن.
این جمله رو براتون نقل کردم که بگم ما عادت کردیم از کنار خیلی چیزها به سادگی عبور کنیم بدون اینکه به غور پیچیدگی و عجیب بودنشون پی ببریم. بدن ما یکی از همون چیزهاییه که معمولا اصلا متوجهش نیستیم. شاید از دید ما دست ما یه دسته که با دست یه روبات خیلی فرق نمی کنه. بجز اینکه دست ما از گوشت ساخته شده و دست روبات از آهن آلان.. شاید فکر کنیم اگه دست یه روبات به اندازه دست ما دقیق بود و حس لامسه هم داشت دیگه تفاوتی با دست ما نمیکرد.
ولی اگر از دید یه بیولوژیست به دست یک انسان نگاه کنیم چیزی بیش از اینها می بینیم. از دید یه بیولوژیست یا هرکسی که با ساختمان بدن موجودات مختلف آشنایی داشته باشه دست ما از تعداد زیادی سلول زنده تشکیل شده. و البته وقتی که صحبت از سلول به میون میاد بازم ممکنه یه سلول زنده رو مثل یک برده در نظر بگیریم که قسمتی از وجود ماست و برای حفظ بقای ما تلاش می کنه و اصولا کار دیگه ای بلد نیست بجز اینکه زنده باشه تا بقای عمر ما باشه! اما وقتی به تاریخچه پیدایش موجودات نگاه کنیم می بینیم که اصولا واحد های زنده ای که در طبیعت یافت میشن هیچوقت برده نیست و هیچوقت هم به غیر از بقای خودشون به چیز دیگه ای فکر نمی کنن. این واحد ها صرفنظر از اینکه اسمشون رو سلول بذاریم یا میکروب یا باکتری آگاهی محدودی دارن که باهاش می تونن خودشونو زنده نگهدارن و تولید مثل کنن. ویروسها از اون دسته موجودات نیمه زنده ای هستن که با سر سختی برای بقای خودشون و نسل خودشون موجودات دیگه رو به دردسر میندازن.
هدفم از همه این حرفا اینه که بگم بدن ما از تعداد خیلی زیادی باکتری و سلول زنده تشکلیل شده که هرکدومشون جون مستقلی دارن و فقط و فقط برای زنده موندن خودشون تلاش می کنن. زنده بودنشون فقط به هدف زنده بودنه.. مثل همه موجودات دیگه که فقط بخاطر زنده بودن زنده ان. در طبیعت هیچ موجود زنده ای به هدف بقای یه موجود دیگه به وجود نیومده.. پس ساده اندیشیه که فکر کنیم سلول های زنده بدن ما و باکتری هایی که در معده و روده ما غذا رو حضم می کنن بخاطر بقای ما به وجود اومدن.
اگه تا اینجا با من هستین توی دردسر بزرگی افتادین چون حالا باید سعی کنین بفهمین پس برای چی اینهمه سلول و باکتری دور هم جمع شدن و هرکدوم به دقت در جای مناسبی قرار گرفتن و بقای من انسان رو تضمین می کنن؟
ممکنه فکر می کنین پاسخ دادن به اینجور سوالات خیلی سخته. اگه اینطوره بهتره بدونین که هرکس که ساده اندیش نباشه بهای ساده اندیش نبودن رو می پردازه. پس انتخاب کنین.. چون بیدار بودن همیشه از خوابیدن مشکل تره.
حالا برای اینکه بتونیم یکمی بیشتر جولون بدیم بیاین فرض کنیم که این مجموعه سلول ها و باکتری ها و ویروسها طی هزاران سال تکامل کم کم اندکی هوشیار تر شدن و به این نتیجه رسیدن که در کنار هم بهتر می تونن زندگی کنن و بیشتر شانس زنده موندن دارن. حتی شاید پیش خودشون فکر کرده باشن که اگه چند تا چند تا به هم بچسبن و موجودات بزرگتری رو شکل بدن همشون این شانس رو دارن که از کیفیت بالاتری از زندگی برخوردار باشن. درست به همون دلایلی که انسان های اولیه تصمیم گرفتن دور هم جمع بشن.
بیاین داستانمون رو بازم بپرورونیم و فرض کنیم که طی سالیان بیشتری از روند تکامل این موجودات تک سلولی تونستن در کنار همدیگه یه بدن ایجاد کنن. بدنی که حالا چیزهایی شبیه چشم و گوش داره و می تونه دنیای خارج رو تحت نظر داشته باشه. اگه تا اینجای داستانمون درست باشه اصلا بعید نیست که قسمتی از این سلول ها که مسئول دیدن و شنیدن بودن بعد از مدتی بر اثر دیدن و شنیدن یه چیزایی دستگیرشون شده باشه و از سایر سلول ها باهوش تر شده باشن. مثل هر جامعه دیگه ای این سلول های زبل تر به نحوی کنترل سلول های دیگه رو به دست گرفتن و چیزی به اسم مرکز فرمان مغز رو شکل دادن. این مرکز فرمان از یه تعداد زیادی سلول مشاهده کننده تشکیل شده که بطور مرتب جهان اطراف رو تحت نظر قرار میدن و با توجه به اونچه که می بینن یا میشنون عکس العمل هایی نشون میدن که شانس بقای این بدن زنده و در نتیجه شانس زنده موندن تک تک سلول های زنده عضور این مجموعه رو به طور قابل توجهی افزایش میده.
شاید فکر کنین که مشکل حل شده و به جواب رسیدیم.. البته تا حدودی اینطوریه. مگر اینکه مثل من دچار یک نوع خود در گیری و خود زنی باشین که در اونصورت از خودتون می پرسین: اگه اینهمه سلول و باکتری در کنار هم جمع شدن که شانس بقا و کیفیت زندگیشون رو بالا ببرن پس اونوقت من کی هستم؟
آیا من یکنوع شعور جمعی هستم که از مجموعه شعور تک تک این سلولها ایجاد شده؟ شاید من یکنوع دوستی موجود بین اینهمه سلول باشم. چیه؟ تا حالا فکر نمی کردین انسان ممکنه یه "دوستی" باشه؟!!
احتمال دیگه اینه که من قسمتی از سلول های همصدای مغز باشم که انقدر گردنم کلفت شده که بدن رو مال خودم می دونم و زندگی این بدن رو مطابق سود و منفعت خودم پیش می برم! شاید درست مثل جامعه آمریکا که درش همه با تمام توان کار می کنن تا در نهایت یه قشر "خاص" از زندگی لذت لوکس ببرن من هم به عنوان مغز یا شعور قشر سلولهای حاکم بر "بدنم!" اینهمه سلول رو به کار می گیرم تا اونها زنده بمونن ولی من علاوه بر زنده موندن لذت تجربه آزادی و انجام دادن کارهایی رو که دوست دارم هم تجربه کنم!!!؟
من خیلی دلم میخواد بدونم که از چند هزار سال پیش، به چه دلیلی و اصولا به چه حقی من خودم رو "یک" موجود زنده در نظر می گیرم؟! آیا واقعا حق اینکار رو دارم؟ اگه دارم بدنم رو باید چطور اداره کنم؟ آیا لازمه که نگران لذت بردن و نبردن بقیه سلول های بدنم باشم؟ آیا جوش های صورتم رو که طبعا اونها هم موجودات زنده هستن باید از بین ببرم؟
ادامه دارد...