بهشت
روزگار عجیبیه.. اصلا انسان موجود عجیبیه.. اینو فقط وقتی درک می کنی که از دید نظریه تکامل به زندگی نگاه کنی. سعی کن بفهمی چقدر کار داره که بتونی موجودی بسازی که بر خلاف سایر موجودات برای حیواناتی که هم نوع و هم شکل خودش هم نیستن حقوق قائل بشه؟ یا چقدر کار داره که بخوای موجودی بسازی که روبروت بنشینه و درباره خودش با تو صحبت کنه.. موجودی که خودش رو تحلیل کنه و گاهی از کارهایی که می کنه پشیمون بشه و عذر خواهی کنه!! عظمت وجود انسان وقتی آشکار میشه که ساکت و آروم میشینه و حظور خودش رو در زمان درک می کنه.
اگه راه رو درست بری حتما به هدف میرسی.. اگر راه رو خیلی خیلی درست بری ممکنه زود به هدف برسی. اگر مثل آرجونا وقتی که برای شکار عقاب میری، وقتی تیرت رو در کمان عقب می کشی و میخوای رها کنی فقط مردمک چشم عقاب رو ببینی اونوقته که احتمالش هست که زود به هدف برسی.
روی تخت اتاقت لم دادی که متوجه کاهش ناگهانی نور میشی. هوا ابری شده و خورشید پرنور تابستونی به زحمت خودشو در پشت ابرهای سفید بلوری پنهان کرده. با مختصر لباسی که به تن داری و کفشی که به پا نداری از خونه بیرون میری در خیابون سرگرم تعقیب ابرها میشی. کم کم درخشش بلوری ابرها گمراهت می کنه و تو رو به سوی منطقه ای نا آشنا می بره. در اونجا درخت نارونی رو ملاقات می کنی که از همه درختان دیگه سبز تره.. از اون سبزهای پررنگی که تو رو سرجات میخکوب می کنه.
از درخت بالا میری و روی چتر بالایی درخت میشینی.. پاهات رو به حالت لوتوس به هم گره می زنی و به سختی کمرت رو راست می کنی.. به همه طلسم های شکسته شده فکر میکنی و به طلسمی که امروز شکسته شد. اینجاست که ناگهان نیمه بالایی بدنت پر از انرژی میشه و برای اولین بار در عمرت کمرت راست میشه و راست راست رو به آسمون قرار میگیره. انقدر راست که اگر بخوای می تونی مردمک چشم عقاب رو هدف قرار بدی.
با لباس خونگی در محلی غریب روی چتر درخت نارون به شکل گل نیلوفر نشستی و با چشمان بسته به طلسم شکسته شده فکر می کنی. با خودت می گی اگه فقط یک چیز در این جهان ثابت باشه آفتاب گرم این تابستونه. بدون توجه با آفتابی که می تونه پوست سرت رو بسوزونه به فکر فرو میری. امروز می تونی هرچیزی رو که بخوای با تمام جزئیاتش روی پرده بلوری ذهنت به تصویر بکشی. اولین تصویری که پیش چشمت ظاهر میشه تصویر دو کوه پر برفه که با تمام جزئیاتش به نحوی کاملا زنده - خیلی زنده تر از اونی که بشه توی یه عکس نشون داد - در پشت پرده چشمات ظاهر شده.. نگاهی به تصاویر می کنی و هربار که کارت با یه تصویر تموم میشه به راحتی اونو کنار میزنی..
باصدای رعد و برق از خواب بیدار میشی.. روی درخت نارون نشستی و هوا خیلی سرده.. قدرت آفتاب تابستون ظرف چند دقیقه مقلوب شده و دمای هوا از 35 درجه تا 15 درجه پایین اومده. تا بیای به خود بجنبی دونه های رقصان برف رو در اطرافت می بینی. سردته. آسمان خیلی روشن و سفیده شده. به یاد همه اصولی میفتی که در چند سال گذشته از دست دادی.. انگار به یک توده بی استخوان بدل شدی. همه طلسم ها شکسته شده و شهر زیر پوشش برف تابستونی قرار گرفته. دوباره انرژی رو در نیمه بالایی تنت حس می کنی.. کمرت خیلی راسته. جهان خیلی کامله...
اگه اینجا بمونی حتما سرما می خوری.. ولی فکر اینکه این صحنه جادویی رو ترک کنی خیلی به نظرت مردود میاد. آخه هر روز اتفاق نمی افته که آدم به حالت لوتوس روی چتر درخت نارون بشینه و کمرش راست راست بشه. هر روز در وسط تابستون برف نمیاد و دنیا انقدر سفید نمیشه. هرروز نیست که طلسمی شکسته میشه و هر روز انرژی در بدن آدم به جریان نمی افته. هر روز ذهنت انقدر قدرت تصور و تمرکز نداره وهر روز تصویری که در پیش چشمت قرار داره انقدر واضع و کامل نمیشه.
پس با خودت تصمیم میگیری که این صحنه کامل رو ترک نکنی و اگرچه تنت سرما بخوره چند ساعت رو در کمال مطلق سپری کنی. تا وقتی که آخرین دونه برف به زمین بیفته و آفتاب گرم تابستون دوباره از زیر ابرها سر در بیاره تو همینجا هستی.. دربهشت کامل خودت در بالای درخت نارون. در لحظه کامل وحدت زمستون و تابستون، تو و درخت نارون و شکستن همه طلسم ها.