پیری..
هیچوقت شده که احساس کنین تعداد دلهایی که باز کردین بیشتر از اونه که بتونین ازشون نگهداری کنین؟
یه زمونی هست که آدم شاید جوونه و می تونه اطرافش رو پر از قلبهای زیبا کنه.. بعد هر قلب ارزشمندی رو که می بینه دوست می داره و اینقدر این دوست داشتن بالا می گیره تا دروازه های اون دل رو میشکنه. و بعد برای همیشه از دوستی اون قلب زیبا بهره مند میشه. ولی روزی میرسه که احساس می کنی دیگه جوون نیستی.. شاید این پیری باشه که به سراغت میاد و باعث میشه که به خودت و کارایی که تا حالا انجام دادی یه نگاه دوباره بندازی.. و اونوقت می بینی که دیگه اون مرد سابق نیستی (و یکباره متعجب میشی که شاید برای اولین بار در عمرت خودتو مرد نامیدی..) و قدرت نگهداری از همه دلهایی رو که اهلی کردی نداری.
نه اینکه نمی دونستم.. نه اینکه کسی هم بهم نگفت.. که هم می دونستم هم اگرچه هیچکدومتون فریاد نزدین می تونستم روی صورتهاتون بخونم.. فقط باور نمی کردم.. باور نمی کردم که یه روزی پیر بشم.. بهتر بگم فقط عاقل نبودم و نمی خواستم اونطوری که معقوله عمل کنم چون آدمهای عاقل رو دیده بودم و سابقه شون رو داشتم.. می دونستم که آدمهای عاقل زندگی رو حروم می کنن.. تک تک نفسهایی رو که میکشن حروم می کنن. می دونستم که آدمهای عاقل وقتی از دنیا میرن زمین نفس می کشه و میگه آخیییییییییش فلان عقل کل شرّش رو از روی زمین کم کرد.
آره من عاقل نبودم و قرار هم نبود به سرنوشت آدمهای عاقل دچار بشم.. از وقتی که وارد اینجا شدم هرکس که گفت "تو این مملکت اگه میخوای موفق باشی..." گفتم همونجا نگهش دار چون من اصلا علاقه ای ندارم که موفق بشم.. من فقط میخوام آدم باشم و اگه بتونم چند سال آدم باشم و بمیرم به طوری که دیگران یه نفس عمیق نکشن خوشحال خواهم مرد. ولی حالا احساس می کنم اگرچه ممکنه هنوز اون روز نرسیده باشه، یه روزی همین گوشه کنارها از پشت یکی از همین درختهای زیبا در این راه پر پیچ و خمی که طی می کنم شاید بعد از چند تا از این برکه هایی زیبایی که در راهمه، پیری (روحی یا جسمی) از راه میرسه و من دیگه قادر به نگهداشتن همه connection هایی که ایجاد کردم نخواهم بود و اونروز اگر امروزه یا خیلی روز دیگه نمی دونم که چیکار باید بکنم.