Rahaayi

Monday, July 25, 2005

یادآوری

اساتیدی در دنیا هستن که می تونن بطور واقعی به دیگران چیز یاد بدن. جمعیت معدودی از نوادر هم هستن که آماده یادگیری هستن. گاهی این جمعیت آماده یادگیری که تعدادشون واقعا کمه با این اساتید قادر به یاددادن برخورد می کنن و این برخورد منجر به این میشه که کسی چیز یادبگیره.

بجز در این شرایط خاص و در نتیجه یک چنین برخوردی هیچکس نمی تونه چیزی به کسی یاد بده چون نرود میخ آهنی در سنگ. ولی یه کسانی مثل من و شما می تونیم در شرایط خاص یه چیزایی رو به همدیگه یادآوری کنیم. چیزهایی که اگرچه به خوبی و وضوح می دونیم ولی به دلیل شلوغی و اوضاع نابسامان ذهنیمون فراموش کردیم. در بیشتر مواقع این بهترین کاریه که می تونیم بکنیم.

Wednesday, July 20, 2005

Budhi

آني بود، درها واشده بود

برگي نه، شاخي نه، باغ فنا پيدا شده بود

مرغان مكان خاموش، اين خاموش، آن خاموش،

خاموشي گويا شده بود.

آن پهنه چه بود: با ميشي، گرگي همپا شده بود.

نقش صدا كم رنگ، نقش ندا كم رنگ، پرده مگر تا شده بود؟

من رفته، او رفته ما بي ما شده بود.

هر رودي، دريا، هر بودي، بودا شده بود.

[سهراب]

Tuesday, July 12, 2005


ای کوير سينه ی من
بوته های آتشت کو
در شب سرد جدايی
شعله های سرکشت کو

Justice League

گاهی وقتا که زیادی از دست آفتاب شاکی میشم به خودم میگم اگه مردم چشماشونو باز می کردن که نیازی به اینهمه نور نبود.

Monday, July 04, 2005

یکپارچگی

بعد از یک روز کاری تا نیمه کاری عجیب به خونه میاد. جلوی تلویزیون نشستی ولی چیزی نمی بینی. ذهنت در Background داره صحنه هایی از همه چیزهایی رو که به خوبی پیش نرفتن مزمزه می کنه!
دلت میخواست مثل گذشته بودی.. مثل زمانهایی که احساس می کردی بدنت سرشار از انرژی بی نهایت خالصه. مواقعی که موج "ساتوا" رو در بدنت حس می کردی و به این فکر میفتادی که یه کاری اساسی انجام بدی. بر موج انرژی مثبت سوار میشدی و تصمیم میگرفتی که یه کار خوب انجام بدی. یه کمک مالی به Salvation Army بدی، یه اسباب بازی خوشگل با یه عالمه شکلات برای بچه نیم وجبی همسایه بخری، به یه دوست قدیمی تلفن کنی و باهاش حرف بزنی، یا یه شاخه گل سرخ برای دختری که نمیشناسی هدیه ببری. گاهی تصمیم می گرفتی بشینی پای کامپیوتر و یه مطلب قشنگ درباره تریسا بنویسی. گاهی هم دلت میخواست فقط روی صندلی بنشینی و حضور این انرژی خالص و بدون چگونگی رو در بدنت تجربه کنی. خیلی آروم منتظر بشی تا دوباره از نو جوونه بزنی و سبز بشی..

خسته از پای تلویزیون بلند میشی و به طرف اتاقت میری.. سعی می کنی یه طوری با مشکل کنار بیای ولی راه حلهایی که به ذهنت میرسه در مقابل مشکل یکمی کوچیک به نظر میرسن. تصمیم می گیری که بعد از مدیتیشن دربارش فکر کنی. بیست دقیقه تمرین می کنی.. مشکل هنوز همونجاست.. فقط یکمی در حاشیه قرار گرفته. بعد از مدیتیشن دراز می کشی و بدنت رو حس می کنی.. یه چیزی مثل خورشید توی دلت قرار گرفته.. شاید مثل خورشیدی که توی یه گوله ابر گرد پیچیده شده. خورشید هنوز خورشیده ولی روش پوشیده است.. فقط دلت می دونه که اون تو خورشیده.

حالا همه چیز یه جور دیگه شده.. خوشحال نیستی ولی دیگه ناراحت هم نیستی. مشکل هم دیگه مهم نیست چون الان یه چیزی شبیه یه خورشید توی یه گوله ابر پیچیده شده توی دلت وجود داره و وجود اون باعث میشه که هیچ مشکلی دیگه مهم نباشه! خیلی سعی می کنی تا تمام جزئیات مشکل رو به خاطر بیاری.. ذهن منطقیت به خوبی می دونه که مشکل همونیه که نیم ساعت پیش بوده و ولی هرطوری بهش نگاه می کنی دیگه بزرگ نیست.

کم کم به این فکر می افتی که شرایط رو تحلیلی مهندسی کنی.. تک تک افکار و عقایدت رو با نیم ساعت پیش مقایسه می کنی.. تک تک حالات و زوایای مشکل رو هم مقایسه می کنی.. احساساتت رو بررسی می کنی و بدنت رو هم مورد آزمایش قرار میدی. از تمام این حساب و کتابها می فهمی که روشن بین نشدی. خدا هم نیستی. خورشید هم واقعا توی دلت نیست چون اگه بود تا حالا سوخته بودی. در ضمن خورشید توی یه گوله ابر اونقدری جا نمیشه. هیچ راه حل جدیدی هم برای حل مشکل پیدا نشده. تنها چیزی که عوض شده اینه که 1) یه چیزی تو دلت هست که اصلا نمی تونی بفهمی چیه ولی باعث شده که همه مشکلات ناپدید بشن. 2) می دونی که اگه اون چیز شبیه خورشید از توی اون گوله ابر بیرون بیاد خیلی کارها میشه باهاش کرد. 3) ولی دیگه هیچ کاری نیست که بخوای انجام بدی. به نظر میرسه که همه کارها انجام شده.

وقتی که از جات بلند میشی مثل اینه که یه بار خیلی سنگین از روی دلت برداشته شده.. خیلی سبک و راحتی.. انرژیت دوباره همونطوری شده که آرزو می کردی. انقدر خالص و بدور از تضاد که می تونی هرکاری که بخوای باهاش انجام بدی. ماه بیرون از پنچره می درخشه. آسمون خیلی روشنه و ماه پر نور خیلی تنها به نظر میرسه.

اگه همه چیز یکمی محو تر و لطیف تر بود حتما فکر می کردی زندگیت قسمتی از یه داستانه که پیش چشمای تریسای 14 ساله خونده میشه. یا قسمتی از افسانه ای نیمه کاره که به دست تریسای 28 ساله نوشته میشه و مثل یک راز برای همیشه در عمق قلبش نگهداری میشه.
چند صد کیلومتر اونطرف تر تریسا داره یه هدیه برات آماده می کنه.. آخرین پیچ روبان رو می بنده و با یه کارد تیز سر روبان رو می بره. در همین موقع کارد روی انگشتش قرار می گیره.
- آه
چند قطره خون سرخ رنگ روی شصت دست راستش ظاهر میشه... کارد رو زمین میذاره و به طرف بالکن میاد. ماه از پشت ابرها می درخشه و نسیم خنکی پرده های اتاق رو تکون میده.

Saturday, July 02, 2005

چند وقتی بیشتر نیست که به این نتیجه رسیدم که آدما به یه سن خاصی که رسیدن بهتره که به حال خودشون رها بشن تا بمیرن.
به نظر میرسه که اصلا مردن به همین خاطره... آدما بعد از چند سال زندگی کردن به تلی از زباله متحرک تبدیل میشن. یه نگاهی بندازین به اینهمه فسیل متحرک که دارن راست راست تو جامعه راه میرن.. روز به روز مغزشون احمق تر میشه و دلشون سیاه تر میشه تا اینکه جدی جدی دنیا دیگه حاضر نیست تحملشون کنه.