Rahaayi

Tuesday, February 21, 2006

ویشودهی

اگه اهل بخیه باشی، از اینکه گلوت یکمی تنگه ناراحتی.
اگه دوزاریت افتاده باشه، همیشه به فکر این هستی که کی میشه که این گلوهه یکمی باز بشه.. آخه اونجا یچیزی هست که خیلی خوب میشناسیش.. یه گنج پنهان که بهش میگن ویشودهی.

ویشودهی سمبل کریشناس.. یا کریشنا سمبل ویشودهیه. حتی کریشنا یکبار رسما زهر رو از پستون اون ماده غول گردن کلفت مکیده با چنان شدتی که پستون ماده غول پکیده! هدف این بوده که بگه زهر رو هم میشه بلعید و هضم کرد. ویشودهی کارش بلعیدن این زهره.. زهری که به همراه نکتار از غذه ای یکمی بالا تر از ویشودهی تولید میشه و پایین میاد. زهر و نکتار که دو چیز متضاد هستن باهم از نیستی پدید میان..

اگه اهل بخیه باشی انتظار روزی رو میکشی که ویشودهی زهر رو ببلعه و نکتار به تنهایی از گردنت پایین بیاد. ویشودهی سمبل زندگی بدون سختیه. ویشودهی شادی بدون رنجه.
ویشودهی جهالت رو هم مثل همون زهر از دانش جدا می کنه و می بلعه. اونچه که از ویشودهی میگذره همیشه خالصه.. دانش خالص، عشق خالص، نکتار خالص.

Sunday, February 19, 2006

بزرگی

نمی دونم خواب بودم یا بیدار.. و نمی دونم این دخترک زیبا کی بود.. شاید 6 یا 7 ساله بود.. گفت من دلم میخواست تو پسر من باشی! منم گفتم خب هستم.. گفت باید قول بدی به حرفم گوش بدی! گفتم باشه.
در طی چند ساعتی که من پسر این دختر بچه نیم وجبی بودم دوبار بهم غذا داد و هربار ازم پرسید که چی دوست دارم و همون چیزی رو که دوست داشتم برام آورد. میگفت: من مثل مادرای دیگه نیستم که مجبورت کنم غذایی بخوری که دوست نداری. موقع خواب شد گفت باید دندوناتو مسواک بزنی! گفتم نمی خوام. خوابم میاد. دستمو گرفت و تا دم دستشویی برد. گفت من مثل مادرای دیگه نیستم که مجبورت کنم دندوناتو مسواک بزنی.. همیجا وایسا و منو بقل کن. خودم برات مسواک می زنم. البته من الان باید تورو بقل کنم ولی تو چون من باهات مهربون بودم و غذاهای خوشمزه بهت دادم زود بزرگ شدی از من گنده تر شدی..
گفتم خب پیش میاد دیگه.. :))

Thursday, February 09, 2006

ریدکی

همه چیز اینطوری شروع شد که رابعه عاشق غلام برادرش شد و انقدر برای غلام بدبخت نامه نگاری کرد و اشعار عاشقانه نوشت که اون بدبخت هم هوایی شد. بعد در روایات اومده که رودکی با رابعه دیدار می کنه و رابعه اشعارش رو برای رودکی می خونه. بعد رودکی یبار در مجلس پادشاه مست می کنه و اشعار رابعه رو برای شاه می خونه. بعد هم ماجرای عشق رابعه و غلوم رو برای پادشاه میگه و پادشاه هم هردوشون (رابعه و غلوم) رو گردن می زنه.
مطابق این روایت اگر که صحیح باشه رودکی رسما یک پاشو گذاشته اینور بلخ و اونیکی رو هم گذاشته در طرف دیگه بلخ و چنان بلا نصبت شما ریده که من مجبور شدم اسمشو به ریدکی تغییر نام بدم. تعجب می کنم که چرا قبلا اینکار صورت نگرفته.