Rahaayi

Sunday, August 28, 2005

خیالاتی

در آفتاب دم غروب دو دختر زیبا رو دیدم که دست در دست هم راه میرفتند. آفتاب در موهای طلاییشون می درخشید و خیلی زیبا تر می شد. بیاین منصف باشیم.. موهای طلاییشون از صد خورشید طلایی زیبا تر بود. چند قدمی برداشتند.. نگاهی به هم کردند و لبخندی عمیق زدند. 15 سال.. شاید 16.
فرمان اتومبیل رو با زانو هام گرفتم.. سرمو باهاشون برگدوندم.. انقدر که گردنم به مرز شکستن رسید. رد شدم ولی گیج تر از اون بودم که بدونم چیکار دارم می کنم. تقریبا 10 دقیقه طول کشید تا تونستم برگردم و البته اونها رفته بودند. سعی کردم مسیر حرکتشون رو حدس بزنم.. پیچیدم به چپ. جلو رفتم.. به راست پیچیدم.. اثری ازشون ندیدم. دوباره به چپ پیچیدم.. دوبار دیگه هم به چپ پیچیدم. نمی دونم آیا غریزه ام راهنمام بود.. یا حس دیگری.
به خودم اومدم.. دو ساعت بود که در خیابونها سرگردان بودم. در یک محله کوچیک تمام خیابانها رو گشته بودم و نیمی از محله دیگر. امکان نداشت که اونا تا این ساعت تو خیابون باشن. هرچقدر هم راه داشتند الان دیگه به مقصد رسیده بودند. خورشید داشت پایین میومد.
من افسون شدم.. خیلی وقته که افسون شدم. من از موی طلایی نمیگذرم. از پوست سفیدم نمیگذرم و از دستان مهربانی که اونطوری به همدیگه جوش خوردن نمیگذرم.
من از دختر 15 ساله نمیگذرم.. از رنگ آسمون وقتی که یه دختر 15 ساله ببینم نمیگذرم. از سنگ فرش خیابونی که یه دختر موطلایی ازش گذشته هم نمیگذرم.
به جستجو ادامه دادم.. برگشتم به همون جایی که برای اولین بار دیدمشون. با خودم گفتم اگه تا 10 دقیقه دیگه پیداشون نکردم بر می گردم. ساعتم رو نگاه کردم.. 10 دقیقه گذشته بود.
احساس کردم که نور خورشید یکمی قویتر شد.. نفهمیدم که حقیقت داشت یا اینکه میل شدید من اونها رو جلوی چشمم نمایان کرد.. به همون زیبایی.. دست در دست هم خیلی آروم راه می رفتن.. حرف می زدن.. می خندیدن.. و دست همدیگه رو رها نمی کردن.
از ماشین پیاده شدم... همونجا ایستادم و راه رفتنشون رو تماشا کردم. در حالی که از کنار تک تک درختهای سبز رد می شدن و می خندیدن.. آخرین شعاعهای خورشید رو با موهای قشنگشون به صورت من می پاشوندن و دور می شدن. انقدر دور شدن تا خورشید هم باهاشون دور شد. آخرین باری که دیدمشون هنوز زیبا بودن و موهاشون طلایی بود.. هنوز آروم راه می رفتن و به همدیگه لبخند می زدن.. هنوز دستهاشون با مهربونی به هم جوش خورده بود..

Monday, August 22, 2005

غم الیم

چند روز پیش تریسا داشت یه داستان خیلی غم انگیز برام تعریف میکرد. داستان حادثه ای که در زمان کودکی شاهدش بود. آخرش که رسید ازش پرسیدم که چطوری با این داستان زندگی کرده؟ گفت: خیلی ساده.. داستان اونقدر غم انگیز بود که نتونستم باهاش زندگی کنم. خیلی زود فهمیدم که این غم بزرگتر از اونه که بتونم با خودم نگهش دارم. به همین خاطر رهاش کردم.
بعضی از غم ها واقعا بزرگتر از اون هستن که بتونیم با خودمون نگهشون داریم.

Monday, August 15, 2005

روان بودن

قدیما عادتم این بود که هروقت انرژیم زیاد بود میومدم اینجا. شروع می کردم به نوشتن و یه مطلبی می نوشتم که معمولا زیاد برام مهم نبود.. فقط اومده بودم که یک زمانی رو با شما صرف کنم. اومده بودم که باهاتون صمیمی باشم. اومده بودم تا روح و روانم رو به شما expose کنم و از این صمیمیت یک طرفه لذت ببرم. از اینکه بهتون اعتماد می کردم که هر مسئله خصوصی یی رو اینجا بنویسم.
آلان مدتیه که هروقت شرایط خودم رو درست و منصفانه منعکس می کنم بلافاصله همه چیز برعکس میشه. نمی دونم چشمتون شوره یا اینکه چشمتون شوره! بنابراین مدتیه که وقتی انرژیم بالاست فقط میشینم روی مبل و تولد دوباره خودم رو تماشا می کنم. نگاه می کنم وقتی که انرژی پاک از تنم بالا میره و به سینم میرسه. وقتی دلم پر ازعشق میشه بدون اینکه کسی target اون عشق باشه و وقتی که انرژی راهشو به سوی بالاتر باز می کنه.. وقتی که متوجه میشم گلوم داره تنفس می کنه. میشینم و خودمو تماشا می کنم.. تولدت خودم رو جشن می گیرم و منتظر اتفاقات خوب میشم. و صبر می کنم یه وقتی که انرژیم دوباره ته کشید میام اینجا و دربارش براتون می نویسم.
خواستم بگم که مدتیه که زیاد از نظر زمانی باهاتون honest نیستم و همه چیز رو یکمی دیرتر اینجا منعکس می کنم. به محض اینکه موردش یا مناسبتش از بین میره.
روز شنبه هفته پیش میخواستم بیام و بگم I'm over it ولی تصمیم گرفتم که برای خودم نگهش دارم. به هرحال ببخشید که غذای مونده به خوردتون میدم!

Monday, August 01, 2005

گ مثل گنجی

نمی دونم که واقعا لازمه من یه همچین چیزی رو یاد آوری کنم یا نه.. فکر می کنم همتون تاریخ انقلابهای دنیا رو تا حدی خوندین و می دونین. چون اگه خونده باشین می دونین که دولت جمهوری اسلامی فقط یک قدم با شکست فاصلا داره. یاد ماندلا بیفتین.. یا گاندی.. یا خمینی.. انقلابها همیشه همینطوری اتفاق میفته.. هروقت که یه کسی که مسقیم بر علیه حکومت صحبت می کنه با فشار مردم از زندان بیاد بیرون انقلاب پیروز میشه. چون از اونجا به بعدش دیگه خیلی سریع اتفاق میفته. چون کسی که با زور حمایت مردم از زندان بیاد بیرون دهنش دیگه بسته نمیشه و مردم هم به قدرت خودشون پی میبرن. رژیم هم متزلزل میشه. خیلیا خط عوض می کنن.. خیلیها بیدار میشن.. خیلیها فرار می کنن خیلیها نا امید میشن... کسانی که شمشیر دارن شمشیرشون رو از رو می بندن و حساب همه چیز مشخص میشه.
خلاصه خواستم بگم اینکه چقدر به آزادی علاقه مندین همش به این بر میگرده که چطوری از گنجی دفاع کنین.. چقدر بخاطرش تجمع کنین. اگه حکومت موفق بشه گنجی رو بکشه یعنی شما شکست خوردین. ولی اگه مجبور بشن کسی رو که برای اولین بار به خامنه گفته که بره گورشو گم کنه آزاد کنن اونوقت شما پیروز میشین.
یاد سیاه پوستای آفریقایی بیفتین.. موقعی که دم در پارلمان سفید پوستا جمع شدن و گفتن: ما اومدیم که بخاطر دموکراسی کتک بخوریم. هروقت ما هم اینکارو بکنیم پیروز میشیم. ولی اگه نکردیم، گنجی و هزار تا مبارز دیگه رو یکی یکی مثل مرغ سر می برن و هیچ چیز عوض نمیشه.
زیاد پیچیده نیست.. خیلی هم مشکل نیست. همه هم لازم نیست مرگ بر خامنه ای بگن. یکنفر باید بگه و بقیه ازش حمایت کنن. این الگوی انقلابه.