Rahaayi

Sunday, September 30, 2007

رقص پریان (2)

امروز فهمیدم که هر رقص از دو مرحله تشکیل میشه:
مرحله اول که کفشهات نرم میشه و برای پات گشاد میشه.
و مرحله دوم وقتی که پاهات ورم می کنه و دوباره اندازه کفشات میشه.

Wednesday, September 26, 2007

آسودگی (2)

شعله ای که مانی پورا بلند میشه یک آن زبونه میکشه و تا بالای صورتت میاد.. خیلی جاها رو می سوزونه و خیلی جاها رو روشن می کنه. شاید فقط یک دقیقه با سوختن کامل فاصله داری که وقت مدیتیشن به پایان می رسه. برخلاف میل باطنیت به دستور کسی که معتقدی تصویر کامل رو دیده مدیتیشن رو به پایان می بری.

در درون قلبت حضور عزیزی رو حس می کنی.. بنظر میاد قسمت جدیدی از وجودت رو کشف کردی. توی سینه ات عنصر جدیدی هست که نام آسودگی رو روش گذاشتی.. همونی که بودنش بی اندازه آرومت می کنه. احساس می کنی که بدنت سرتاپا آبیاری شده و احساسی از رطوبت و نرمی در خود داری.

اونچه که در آتش مانی پورا بسوزه بعیده که دوباره به حال اول برگرده.. بعضی از اتفاقات فقط یکبار لازمه بیفته.
اوشو میگه کسی که ماه رو نمیشناسه از تصویر ماه در امواج دریا نمی تونه به هویت ماه پی ببره.. ولی به محض اینکه فقط یکبار ماه رو دیده باشی، انعکاس ماه در امواج دریا هرچند پراکنده و نا منظم ماه رو به تو یادآور می کنه.. در این حالت دیگه امکان نداره انعکاس ماه رو با چیز دیگه ای اشتباه بگیری.

اشتباهات عمدتا از همین ندیدن ناشی میشن.. اگه تصویر کامل رو ندیده باشی هرچیزی رو ممکنه با هرچیزی اشتباه بگیری.. ولی فقط یکبار دیدن تصویر کامل کافیه تا برای همیشه تورو از اشتباه مصون کنه. دانش یک روشن بین از اینجا میاد.

Wednesday, September 19, 2007

رقص پریان


اول از همه خدایان هستن که رقص رو آفریدن. خدایان از بهترین ها هستن.. به زبان موسیقی صحبت می کنن و کردارشون رقص نام داره. دیگران می رقصن تا بمانند خدایان باشن.

سپس پریان هستن که بهترین بهترین ها هستن. پریان اونهایی هستن که می رقصن و در رقص همه چیز رو فراموش می کنن. پریان هست و نیستشون رو در رقص می بازن و از هستی ساقط میشن. پریان انقدر می رقصن تا پاهاشون خون بیفته و در هر رقص دل می برن و دل می بازن. اگر هنگام رقصیدن دلت رو روی پاشون بندازی اونو برمیدارن و برای همیشه در آغوش می گیرن. زندگی پریان خاطرات رقصها و دل بردن ها و دل باختن هاست. پریان از هر کسی انتظار یک عشق بازی نیمه کاره دارن ولی هرگز با فرشتگان وصلت نمی کنن.

سوم فرشتگان هستن.. اونهایی که زیبا هستن و هنگام رقصیدن توی چشمات نگاه می کنن.. اگر دلی رو روی زمین ببینن می بوسن و سر جاش میذارن ولی هرگز دلی رو در آغوش نمی گیرن. اگر کسی رو تنها ببینن باهاش میرقصن ولی هرگز عاشق نمیشن.

چهارم انسانها هستن که روی زمین زندگی می کنن.. اونها هم می رقصن ولی رقص رو نمی فهمن. اونها هم عاشق میشن ولی دل نمی بازن. انسانها با هم جفت میشن و وقتی که جفت شدن نامه های همدیگر رو می خونن. اگر یکی از اونها با نفر سومی برقصه عشقشون از بین میره. اگر یکی از اونها از نفر سومی تعریف کنه عشقشون از بین میره. اگر یکی از اونها نفر سومی رو دوست داشته عشقشون از بین میره و اگه یکی از اونها عاشق بشه عشقشون از بین میره. انسانها کمال پرستن و کیفیت هرچیز براشون مهمه. به دنبال یه عشق تمام و کمال و بدون خدشه هستن از اونجاست که هر روز دل خودشون و عزیزشون رو با مخلوطی از خاک اره و خون می شورن تا پاک و بدون خدشه باقی بمونه.

Tuesday, September 11, 2007

Live from Sacramento

وبلاگ رهایی اینبار داره از خونه فرزانه فرهمند نیا در شهر زیبای Sacramento آپدیت میشه.
همونطور که گفته بودیم لس آنجلس خالی از فرشته بود.. یکی دوتا فرشته هم که کم کم سر و کله شون پیدا شد زیاد مارو تحویل نگرفتن! ما هم کوچ کردیم و اومدیم یه جایی که هم فرشته باشه هم درخت کاج که خیلی دوست داریم!!!

کمتر کسانی انقدر خوش اقبال هستن که شاهد آپدیت شدن وبلاگ رهایی از روی کامپیوتر خودشون باشن. (من بهتره تا فرزانه نیومده فرار کنم!!!)

بالاخره عروسی کزایی برگذار شد. خیلی از کاپل ها از این عروسی idea گرفتن.. بعضیها تصمیم گرفتن که قبل از عروسی رقص یاد بگیرن، بعضیا تصمیم گرفتن که اگه بخوان عروسی بگیرن باید خیلی مجلل باشه بعضیا هم از همدیگه قول گرفتن که پولهاشونو اینطوری حروم نکنن. به هر حال تنها چیزی که این وسط عاید ما شد چند ساعت رقص بود که already بیشتر از انتظارمون بود.

خوب فعلا پیام دیگری نداریم شما هم دست از این کاراتون بردارین!

Tuesday, September 04, 2007

شهر خالی از فرشته

من بالاخره اینجا هستم در سرزمینی که هرگز نبودم. همونجایی که همه دلشون میخواد در اونجا باشن.
نازنینی ازم پرسید که چه جاهایی رو دلم میخواد ببینم... روم نشد بگم که من اصلا انتظار ندارم که در این سفر به من خوش بگذره...
حقیقت هم همینه.. من برای این انجا هستم که باید باشم.. بخاطر کسی که براش مهمه که من در عروسیش باشم ولی براش مهم نیست که من خواشحال باشم.. فامیل های ما عمدتان اینطورین.. پدر و مادرم هم همین ایده رو از رفاقت دارن.

من به عنوان یه موجود غیر قابل قبول (رجوع شود به یکی از فیلم های تام هنکس به همین عنوان) هرگز در این خانواده قابل قبول نبودم و تعجب می کنم که هنوز هم نیستم... حسی که من نسبت به پدرم دارم چیزی بیشتر از اونی که بهش آگاهم و بروز میدم نیست ولی حسی که این خانواده نسبت به من داره که من یکی از اونها نیستم یک حس خیلی درونیه و توی رفتار های خیلی ضریفشون دیده میشه و خودشون به نظر میاد زیاد اصلا ازش آگاه نیستن...

ولی چشمهای جزئی نگر من نمی تونه این سیگنالها رو ایگنور کنه و مات و مبهوت مونده. حسی که بعضی ها نسبت به من دارن مثل اینه که من از شیر گرفته باشمشون ولی این حس انقدر پنهانه که بیشتر وقتها اثری ازش نیست..

گاهی می بینم وقتی در شور و شوق وقایع و شلوغیها خودشون رو فراموش می کنن با من یه دوستی عمیق دارن ولی هروقت که نفسشون حضور داره انگار من یه تهدید جدی برای موجودیتشون هستم... من که به بی آزار بودن عادت کرده بودم و در آرامش و نظم استرالیا فراموش کرده بودم که چطور خر مردم رو بگیرم و بهشون ثابت کنم که حرفشون اشتباهه اینجا میشنوم که کسی بهم میگه: "قبل از اینکه بخوای نظر بدی که یه چیزی چی نیست اول تصمیم بگیر که اون چی هست.. اگر میخوای بگی ترکیب میوه و عسل ادویه نیست باید اول یه اسم دیگه براش داشته باشی!!! اگر نداری پس مزخرف نگو!!! !!! !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!"

یه موقعی دلم میخواد فریاد بزنم و بگم من اینهمه هزینه کردم و شغلم رو به خطر انداختم که بیام در شادی یه کسانی شریک باشم نه اینکه هنر های رزمیم رو دوباره به خاطر بیارم. من واقعا برای برخورد با کسانی که در این حد جاجمنتال هستن آمادگی ندارم و نگرانم که آرامش رو از دست بدم.

من بعد از دو روز زندگی در لس آنجلس دلم برای میوه فروش محلمون در کانبرا تنگ شده.. شاید من کمی زیادی حساسم ولی من هرگز برای دیدن هالیوود و لاس وگاس و سانفرانسیسکو و گراند کانیون زحمت 14 ساعت پرواز رو متحمل نمیشم. من هفت سال در استرالیا به ملبورن سفر نکردم چون کسی رو برای دیدن نداشتم.. من زحمت سفر رو فقط برای دیدن دلهایی که عاشقشون هستم قبول می کنم ولی افسوس که بعضی وقتها عاشق بودن منوط به دوری همیشگیه و من در ساعت 1 بامداد یک روز تعطیل در زیبا ترین جای لس آنجلس تنها بیدار نشستم و با گلوی متورم از بغض برای اتاق کوچیکم دلتنگی می کنم.
Take me back to my boat on the river

اگر از اون دسته کسانی هستین که خیال می کنین مشکلات زندگیتون بخاطر ایرانی بودنه دیگه هینت از این بزرگتر نمیشه... مشکلات شما و بغض من با خودمون زاده شدن و تا مرگ کامل نفسمون همراهیمون می کنن. من تو عمرم زیاد مزخرف گفتم و از زمونه و دولت و ملت شکایت کردم شما اشتباه منو تکرار نکنین.

چقدر جالبه که همه جای این شهر عجیب منو یاد تهران میندازه.. طبیعت، خیابونها، مردم، ارزشها... اینجا همه چیز با پول سنجیده میشه و چقدر عجیبه که مردم استرالیا در برابر خانواده من خیلی معنوی به حساب میان. مردم استرالیا همیشه در مصرف همه چیز صرفه جویی می کنن ولی هیچوقت مثل ما همه چیز رو با پول نمی سنجن.

امروز دوستی داشت صحبت از خرید یه ده در ایران می کرد و من در این اندیشه بودم که آیا ده رو با روستایی هاش باهم خرید و فروش می کنن؟ داشتم فکر می کردم اگه من این ده رو می خریدم و خودم کد خدا می شدم دستور میدادم همه روستایی ها رو بطور مرتب به چوب ببندن تا لجم از زندگی خالی بشه!!!

چی میشه منم زورم به یه کسی برسه؟؟!!!!!


Every summer night has a secret
Tonight I'm gonna tell you mine