Rahaayi

Wednesday, March 25, 2009

سید بزرگوار


هرچقدر هم که آدم پشت سر این مرد حرف زده باشه فکر می کنم اولین باری که آدم از نزدیک باهاش روبرو بشه نا خودآگاه اشکش در میاد. کسی که همه امید هامونو روش شرط بندی کردیم. بهش رای دادیم. شاید تنها کسی که در طول چند دهه گذشته واقعا بهش رای دادیم.


یکی از مزایای زندگی در استرالیا اینه که هرکسی که وارد این سرزمین بشه آدم می تونه از نزدیک ببینتش، باهاش حرف بزنه و ازش سوال کنه. چنین کسی ممکنه گوگوش باشه، یا مرحوم استاد پسر، نخست وزیر استرالیا یا سید محمد خاتمی. اینجا هرکسی می تونه از هرکسی سوال کنه، انتقاد کنه یا گوجه فرنگی پرتاب کنه.

سخنرانی خاتمی در استرالیا می تونم بگم از هر نظر با شکوه بود. قدرت تکلم این مرد و تواناییش در پاسخ دادن به سوال های سخت و بدون پاسخ و دفاع از چیزهای غیر قابل دفاع مثل دین مبین اسلام تحسین بر انگیزه.


تلاشش در دفاع از دینی که بعد از اینهمه سال فلسفه خوندن و فکر کردن نتونسته از بندش آزاد بشه اشک آدم رو در میاره. آخه از آخرین باری که آدم یک انسان شریف رو در حال دفاع از دین اسلام دیده هزار سال میگذره.


حرفهای قشنگش که اگرچه همه از زاویه دید یک انسان متدین گفته شده نه در بین متدینین خریدار داره نه در بین بی دین ها. ولی خوب یا بد، درست یا نادرست، پرکتیکال یا غیر عملی خاتمی یکی ازمعدود افرادیه در این دنیا که بجز شکم و دستگاه تناسلی خودش به چیز دیگری هم فکر می کنه. تاریخ ما از این آدمها زیاد نداره و مشکل هم همینجاست. ما انوشیروان عادل رو داشتیم و امیر کبیر و محمد صدق و سید محمد خاتمی. این شد تاریخ ما.


حرفهای قشنگ مردی که من بهش لقب سید بزرگوار رو میدم فقط به حرفهای یک روشن بین شبیهه. خاتمی نمونه نهایت رشد یک انسان غیر روشن بینه. کسی که اگرچه معنویت و الوهیت خودش رو اونقدر نفهمیده که بتونه روحش رو از زنجیر دین و مذهب آزاد کنه ولی به نظر میاد که از حرص و طمع و خیلی چیزهای دیگه ای که ما گرفتارشون هستیم آزاده. وقتی درباره دوستی حرف می زنه در صورتش اثری از میل به سودجویی نیست. خاتمی از حرص و طمع گذشته و فکر می کنه همه مثل اون دوست دارن دنیا یک محیط امن و دوست داشتنی باشه. حال اونکه سید علی چلاق در ایران به چیزی جز حکومت خودش فکر نمی کنه و ثروتمندان آمریکایی ترجیح میدن که تمام دنیا در جنگ و خون و آتش بسوزه به بهای اینکه خونه هاشون در بورلی هیلز و قریه پرتقال مجلل تر و بزرگتر بشه. خاتمی از نقطه ای به زندگی نگاه می کنه که انگیزه های دولتمردان ایرانی و آمریکایی رو درک نمی کنه. همینطور اونها هم حرفهای خاتمی رو نمی فهمن و اصولا این جور حرفها (شاید بحث گفتگو و دوستی تمدن ها) رو چیزی در مایه های حرفهای پدر روحانی تلقی می کنن.


خاتمی نمونه ای از نهایت رشد یک انسان مذهبیه. انسان متدین چنان چهار دست و پا به زمین بسته اس که امکانی برای روحانی شدن نداره. انسان متدین به اشتباه دین رو به جای الوهیت گرفته. وسیله رو به جای مقصد اشتباه گرفته. چنین کسی همیشه در بند وسیله باقی می مونه و اگرچه ممکنه به مقصد نزدیک باشه ولی چون از وسیله پیاد نمیشه هرگز به مقصد نمی رسه.


تا وقتی که میل به دفاع از دین وجود داره تو وجود داری و تا وقتی که تو وجود داری از "اون" خبری نیست. اگر بخوای خدا پرست باشی و خدا پرستی رو به عنوان راه رهایی انتخاب کرده باشی باید از همه چیز گذر کنی و قبل از اینکه بتونی از خودت بگذری باید از باورهات و محدودیت هات گذر کنی. شاید من خاتمی رو درست نشناخته باشم ولی اگه درست شناخته باشمش باید بهش بگم: سید، اونجایی که خدا هست جایی برای تو و تدینت نیست. اونجا باید خالص باشی و خالی باشی و سراپا گوش باشی. باید خالی بری تا با الوهیت پر بشی. شاید بهش بگم سید، اگه پیش خدا میری باید با دست خالی بری. باید با دست خالی بری و برای گدایی بری. تا زمانی که مجبوری از دینت دفاع کنی نمی تونی از زمین جدا بشی. تا وقتی که حرفی برای گفتن داری در پیشگاه خدا جایی نداری.


این مطلب رو نه برای خودم و شما نوشتم. اینو برای سید بزرگواری نوشتم که دموکراسی رو به من یاد داد. برای اینکه بگم سید به راهت ادامه بده. کاری که باید برای این مردم می کردی کردی. حالا راه خودت رو برو. راه شناخت و معنویت پایانی نداره.

Saturday, March 14, 2009

Love


زنها غالبا دوست داشتن رو نمی فهمن. شاید این حرف به نظرتون عجیب بیاد ولی واقعا این طوره. بیشتر زنها دوست داشتن رو نمی فهمن. شاید دختر بچه ها تا موقعی که هنوز به دنبال همسر نیستن درکشون از دوست داشتن معقول تره. ولی کم کم که بزرگتر میشن قوانین بازی رو یاد می گیرن و دوست داشتن براشون به یه بازی تبدیل میشه. این بازی بازی زندگی مشترکه که می تونه زیبا ترین چیز دنیا رو تا پایین ترین مقام نزول بده.


وقتی به زنی اظهار علاقه می کنی و بهش میگی که دوستش داری اولین کاری که می کنه سعی می کنه از واقعی بودن احساست مطمئن بشه. بعد یکمی صبر می کنه تا تو بری جلوتر و اگر هر روز علاقه ت بیشتر و بیشتر بشه همه چیز مطابق قوانین بازی پیش رفته. در این صورت خانوم خوشحاله ولی کماکان منتظره که این علاقه به حدی برسه که تو پیشنهاد دوستی رو مطرح کنی. دوست داشتن باید به یه جایی ختم بشه و این بزرگترین اشکال ماجراست. اگر تو با تمام وجودت عاشق زنی باشی ولی هیچوقت بهش پیشنهاد با هم بودن ندی احتمالا دیوانه ای. به اینجا که برسه خانوم یکمی صبر می کنه و بعد رابطه شو باهات کم می کنه. اگر یوقت بهش بگی که دوستش داری ممکنه بگه: "خوب که چی؟"

خوب که کیش میش و نخود چی... مگه دوست داشتن کافی نیست؟ این سوالیه که به ذهنت میاد و جوابش کاملا واضحه:
دوست داشتن حتما باید به جایی ختم بشه!

تریسا میگفت: مردم غالبا فکر می کنن که وجود گل برای تولید مثل گیاهه. این در حالیه که گیاهان هزاران سال تخم ریزی کردن و تکثیر شدن بدون اینکه گلی وجود داشته باشه. میگن اولین گل چیزی در حدود 5 هزار سال پیش شکوفا شده. این نشون میده که گل نقشی در داستان زندگی نداره. گل بدون هیچ هدفی فقط برای گل بودن شکوفا میشه. گل محصول شکوفایی آگاهی گیاهه. دوست داشتن هم همینطوره.

گفتم پس تو به چه هدفی عاشق میشی؟ گفت: برای اینکه گل عشق رو شکوفا کنم.


گفتم خوب بعدش چی؟ گفت:



گل عشق تورو به بستان دلم اضافه می کنم. در کنار همه گلهای زیبای دیگه ای که دارم. هر روز صبح بعد از بیدار شدن در هوای مه آلود صبح گاهی در باغچه قدم می زنم و نامت رو به آرومی صدا می کنم. نامت رو سه بار در حال دم و سه بار در بازدم میگم و نفسم رو به نامت آغشته می کنم. در باقی روز اسمت رو یک گوشه ذهنم نگه می دارم و دلم رو با اون زنده می کنم. اگه یه روز ثروتمند بشم همه ثروتم رو به تو میدم و برای خودم چیزی جز گل عشق تو نگه نمی دارم. یه جایی در اثنای این دوست داشتن ها هردومون رو فراموش می کنم تا فقط گل دوست داشتن باقی بمونه.


گفتم از من چه انتظاری داری؟ گفت: از تو انتظار دارم که گل عشق رو هر جا که دیدی شناسایی کنی. از تو انتظار دارم که فرصتی رو برای دوست داشتن از دست ندی و عمرت رو صرف زندگی کردن نکنی. هرجا که کسی رو دوست داشتی اون منم و هر گل عشقی که شکوفا کردی گل عشق ماست. باید از دوست داشتن به نبودن برسی. تاکید باید روی دوست داشتن باشه نه روی خودت و دیگری. اگر قرار باشه هردوی ما در این پروسه محو بشیم پس بهتره زیاد خودمون رو درگیر عاشق و معشوق نکنیم.

زنها معصومن و بازی دوست داشتنشون رو هم کاملا با معصومیت بازی می کنن. ولی چه میشه کرد؟ اونا باید زندگی کنن. این درست مثل دوستی با یه پلنگ می مونه که اگرچه پلنگ علاقه خاصی به تو داره یه موقعی بالاخره وقت ناهار می رسه و اون باید غذا بخوره. چون بالاخره پلنگ هرقدر هم که تورو دوست داشته باشه لازمه که زندگی کنه. این مشکل رو با همه کسانی که میخوان زندگی کنن خواهی داشت.

تریسا که عجیب ترین کسی بود که من در عمرم دیدم می گفت من آدم عجیبی هستم. تعجب نکنین اگه از کنارتون به سرعت عبور می کنم. من وقتی برای چرندیات مربوط به زندگی مشترک ندارم. از من چه انتظاری داری؟ من دوستی رو از تریسا یاد گرفتم و هدف شما رو از رفتار هاتون درست نمی فهمم. من به شما وفادار نیستم و تا وقتی که تعریفتون از وفاداری اینه که آدم از کنار گلهای دیگه بی اعتنا بگذره بد نیست بگم من به هیچکس وفادار نیستم. شما می تونین دنبال دوستی مدل خودتون برین که مثل نون شب بهش احتیاج دارین ولی یه جایی در اعماق وجودتون دلتون از اینکه شانس دوستی با منو از دست دادین میسوزه. این همون قسمت آزاد و زنده وجود شماست.

ولی من... من هر روز تصویر تورو به یاد میارم و نفسم رو با اسمت آغشته می کنم. اسمت رو مثل یک مانترا گوشه ذهنم نگه می دارم و دلم رو زنده می کنم. اگه یه روز ثروتمند بشم همه ثروتم رو به تو میدم و نصف کره زمین رو برای رقصیدن با تو زیر پا میگذارم. منو از دایره نیازهات کنار بذار و به من مثل یک تیکه گوشت نگاه نکن. دوستی من هیچ فایده ای برای تو نداره مگر اینکه فایده چیزهای بی فایده رو درک کرده باشی. مگر که فرای علت و معلول و نیاز و ارزه و تقاضا قرار گرفته باشی. اونوقت پیش من بیا تا با هم چای گیاهی بنوشیم و گل عشق رو شکوفا کنیم. بیا تا جایی که نفس داریم با هم برقصیم و یه جایی در این اثنا هر دو فراموش بشیم تا فقط اون چیزی که ارزش بودن داره باقی بمونه.