Rahaayi

Sunday, July 06, 2008

تپه دلخوشیها

زندگی پیچ و هم های زیادی داره. پیچ و خمهایی که اگرچه همیشه تازه و غیر منتظره هستن ولی همه مثل هم هستن. پیچ و خمهای زندگی ما مثل مال دیگران هستن و همه شون مثل مال فیلمها هستن. هرکس که فیلمهای سینمایی رو با این دید نگاه کنه دیگه زندگی هیچ پیچ و خم تازه ای براش نداره. همیشه به آسونی میشه پیش بینی کرد که فردا چه اتفاقی میفته.. اگه باورت نمیشه امتحان کن. یه نگاهی به وقایع امروز بنداز و بعد از خودت بپرس اگه این یه فیلم سینمایی بود الان چه اتفاقی میفتاد.. دو یا سه سناریوی مختلف به ذهنت میاد که به احتمال 99.9 درصد یکی از اونها اتفاق میفته.

من معمولا از خودم می پرسم: اگه این یه فیلم آمریکایی بود الان چه اتفاقی میفتاد؟ آخه زندگی ما ایرانیها رو از روی فیلمهای آمریکایی ساختن. تو زندگی ما زنها گستاخ و جسورن و هرگز عذر خواهی نمی کنن. تو زندگی ما مردها فقط تا وقتی که برنده باشن احترام دارن و اگه کوتاه بیان و خشونت نکنن دیگه مرد نیستن. این باعث میشه که مجبور باشی خشن و نا مهربون باشی حتی وقتی که دلت طور دیگه ای میخواد. و دیگه اینکه تو زندگی ما انسانها بی رحمن. ما همه از نژاد آریایی هستیم و در بی رحمی دست همه دنیا رو از پشت بستیم. ما اونهایی هستیم که وقتی دوستمون گریه می کنه با بی رحمی و تندی بهش میگیم: گریه نکن! میگم گریه نکن! ما نسبت به پدر و مادر و فرزند و برادر و خواهر و همسر خودمون بی رحم هستیم و هرچی که در زندگی به سرمون میاد نتیجه بی رحمی ماست.

اگر دوست دارین بدونین که چقدر بی رحم هستین یکبار وقتی که عصبانی هستین صداتون رو ضبط کنین و چند روز بعد گوش بدین. آخه بی رحمی رو فقط در موقع عصبانیت میشه اندازه گیری کرد. سعی کنین بفهمین که وقتی تا بیشترین حد عصبانی هستین چقدر حاضرین به کسی که روبروتون هست صدمه وارد کنین. این اندازه بی رحمیتونو نشون میده. من دوستانی دارم که وقتی عصبانی میشن فقط سرشونو میندازن پایین و منتظر میشن ولی اونها از نژاد آریایی نیستن. من دوستی دارم که وقتی صورتش از خشم سرخ میشه و لبهاش میلرزه بازم حرف زشتی از دهانش بیرون نمیاد. بله اینجور افراد وجود دارن ولی هیچوقت ایرانی نیستن. هیچوقت پدر و برادر و خواهر ما نیستن.

زندگی من هم مثل شما پیچ و خمهای زیادی داره. در پس یکی از این پیچ و خمها به تپه ای میرسی که خیلی از روزهای خوشی من در اونجا سپری شده. تپه ای که از بالاش همه چراغهای شهر دیده میشه. وقتی که همه چیز تند و سخت میشه به اون تپه پناه می برم انگار خیال می کنم که اگه از این تپه بالا برم همه چیز دوباره خوب میشه. نمی دونم چرا خیال می کنم بالای این تپه می تونم انتظار مهربونی و انصاف داشه باشم ولی همه اونچه که نصیبم میشه بی رحمیه. اونجا بر خلاف انتظارم به موجودی بر می خورم که به اندازه یک کوه بی رحمه و انگار که برای صلح نیومده بلکه برای جنگ اومده. جنگی که سالها منتظرش بوده و خودش رو براش آماده کرده و فقط دنبال کسی میگرده که روبروش بایسته. این موجود انقدر سرسخت و فولادینه که قوی ترین افکار من فقط صدای برخورد فلز درش ایجاد می کنه حتی سکوت عمیق من نمی تونه اون رو در خودش فرو بکشه. انگار که نبردی رو از من و دنیای من طلب داره که من قادر به ارائه اون نیستم و من مبهوت و حیران به دنبال تپه خوب همیشگی خودم میگردم ولی هرچی سعی می کنم راهشو پیدا نمی کنم. در حالی که در عرق و خون خودم می پیچم مرتب راههای مختلف رو امتحان می کنم و با خودم فکر می کنم اگر بتونم راه تپه رو پیدا کنم همه چیز درست میشه ولی افسوس.. افسوس.. افسوس...