Rahaayi

Tuesday, May 19, 2009

رهایی از دانستگی


مدتیه که احساس روزمرگی می کنم. احساس می کنم که همه چیز مصنوعی و پلاستیکی شده. تصاویری که جلوی چشمم همست اعم از طبیعت و زندگی روزمره خیلی مصنوعی به نظر میان انگار که دارم به یه نقاشی نگاه می کنم. اگرچه جریان تفکرم داره کم کم قطع میشه ولی از خوشبختیی که به دنبالش بودم مایلها فاصله دارم. گاهی فکر می کنم از وقتی که فکر کردن رو کنار بذارم سالها طول میکشه تا بتونم از عادتهای ذهنی و پیش قضاوتهام رها بشم. اونوقت شاید بتونم همه چیز رو بادیدی تازه که نشونی از زنگ کهنگی و روزمرگی نداره ببینم.


گاهی احساس می کنم هرچه که می بینم چیزی جز یک پیش قضاوت و داستان ذهنی ساخته خودم نیست. انگار همه عیبهایی که در دیگران می بینم عیبهایی هستن که من روشون پروجکت کردم. تصویری که از دیگران دارم تصویریه که ساخته خودمه. انگار که در دنیایی زاییده ذهنم و پیش قضاوتهام زندانی شدم و دیگران رو فقط از پشت شیشه های این زندان می بینم. اینو از غباری که روی تصاویر هست حس می کنم. این غبار زنگاریه که روی شیشه زندان منه که گاهی به اشتباه به دیگران نسبتش می دادم. فکر می کردم مردم کهنه و پلاستیکی شدن. فکر می کردم هیچکس زنده نیست حال اونکه شیشه ای که از پشتش نگاه می کردم زندگی و تازگی رو از خودش عبور نمی داد. من خواهان از بین رفتن این شیشه هستم.


احساس می کردم زندگی خیلی کسالت آور شده. ولی الان می بینم که هرچی که در دایره کنترل ذهن منه کسالت آوره. امروز تصمیم گرفتم یکی از کارهایی رو که همیشه ازش می ترسیدم انجام بدم و تا نحوی از حوزه کنترل ذهن عاقلم بیرون برم. وقتی بیرون رفتم اثری از کسالت ندیدم. کسالت از من بود نه از زندگی. کسالت محصول کنترلی بود که ذهن من بر زندگی پیدا کرده بود. و حال اونکه در این لحظه کوچیک به خوبی تفاوت بین شاهد و ذهن رو دیدم. من دوتا بودن خودم رو حس کردم. شاهدی که تجربه می کنه و ذهنی که کنترل می کنه و کسالت ایجاد می کنه اینبار انقدر از هم فاصله داشتن که به راحتی قابل تشخیص بودن.



من خیلی عاقلم. زیادی عاقلم. من مثل دیگران توی تله نمی افتم، کاری از روی بی فکری نمی کنم و چیزی رو نمیشه کم کم به خوردم داد. کاری رو که به نظرم غلط بیاد تحت هیچ شرایطی انجام نمیدم و کسی نمی تونه منو قانع کنه حتی برای یکبار اشتباه عمل کنم. بی پرده بگم من خیلی کم اشتباه می کنم. بعضی از کسانی که منو میشناسن فکر می کنن من همیشه درست فکر می کنم. این خیلی عجیبه. من یه ذهن استثنایی دارم که مثل یک کامپیوتر منطق سرهم می کنه و بی منطقی و اشتباه رو می تونه از فاصله صد کیلومتری تشخیص بده و آلارمش رو به صدا در بیاره.


ولی حالا رازم رو به شما میگم. من خیل بیشتر از شما اسیر ذهنم هستم. من نمی تونم از دایره ذهنم خارج بشم و به همین دلیله که هیچ کاری رو بدون منطق نمی تونم انجام بدم. کسانی که مرتب ریسک می کنن و به خودشون صدمه وارد می کنن مرتب از ذهنشون خارج میشن و هیجان و بی انتهایی دنیای اون بیرون رو تجربه می کنن. ترس از اشتباه کردن باعث شده که سالهای سال کنترل ذهنم من بر زندگیم روز به روز بیشتر بشه و بیرون اومدن ازش مشکل تر بشه. سالهاست که فراموش کردم درختان از دید شاهدی که فراتر از ذهن کهنه بین نگاهشون می کنه چطوری دیده میشن. در همین راستا تمرینات مرتب یوگا باعث شده که ذهنم خیلی به آگاهی شبیه بشه. انقدر شبیه که به بعضیا خیال کنن من یک روشن بین هستم. حال اونکه هنوز یک تفاوت بزرگ بین ذهن شبیه با آگاهی و خود آگاهی وجود داره. اون تفاوت زنده بودنه. ذهن شبیه آگاهی مصنوعی و پلاستیکیه و در نهایت می تونه تحسین دیگران رو جلب کنه ولی انسان روشن بین که از اسارت ذهنش آزاده اونقدر زنده اس که بیشتر از هرچیز باعث تعجب دیگران میشه. اوشو میگه همه شما در خواب به سر می برین ولی هر چند وقت یکبار به بیداری نزدیک میشین. اونوقته که می تونین به دنبال یک انسان بیدار بگردین و اگر پیدا کنین از دیدن بیداریش متعجب میشین. یک انسان بیدار هیچ تفاوتی با شما نداره فقط بیداریش تعجب آوره. شما مصنوعی و پلاستیکی هستین و اون واقعیه. این چیزیه که فقط در حضور یک انسان بیدار قابل درکه.

ذهن من جدیدا انقدر سلطه خودش رو روی زندگیم زیاد کرده که تشخیصش برام خیلی آسونتر شده. این همون اتقاقیه که برای اکارتولی افتاد. ذهنش انقدر قضاوت کننده و سخت گیر و کهنه بین شده بود که در یک لحظه تفاوت بین ذهن و شاهد انقدر زیاد شد که تونست هر دو قسمت خودش رو به طور مجزا شناسایی کنه. این تشخیص برای من البته کمی مشکل تر بود چون من ذهنم رو مرتب در آگاهی سوک دادم و انقدر به آگاهی شبیهش کردم که ممکن بود برای همیشه بجای روشن بینی اشتباهش بگیرم. این همون هشداریه که ماهاریشی همیشه میداد و من امروز بالاخره منظورشو فهمیدم.

Tuesday, May 12, 2009

اندرز خوشبختیایی


زندگی بزرگتر از این حرفهاست... گاهی احساس می کنم سوزن گرامافونم روی این جمله گیر کرده. ولی از طرفی احساس می کنم این عمیق ترین جمله ایه که تا حالا شنیدم. یکمی دربارش فکر کنین.. اینهمه غم و شادی، سختی و آسونی، تلاش و استراحت بطوری با هم مخلوط شده که هرچیزی ممکنه از توش در بیاد. گاهی به نظر میاد که هرجور که زندگیش کنی خوب زندگی کردی. و از طرفی هرطور که زندگی کنی بد زندگی کردی. و در پایان چه خوب زندگی کرده باشی چه بد ممکنه غلط زندگی کرده باشی. عجیب نیست؟


می دونم که این روزها درگیر انتخاباتین.. انتخابات آزاد در یک کشور دیکتاتوری از اون پارادوکس هاست که خیلی راحت می تونه همه روز فکر آدم رو مشغول کنه ولی من میخوام بهتون پیشنهاد کنم که سعی کنین دیدتون رو کمی عوض کنین. بهتره با خودتون رو درواسی نداشته باشین. در دنیایی که همه اش از انرژی ساخته شده، در دنیایی که همه چیزش مجازیه هر طوری که فکر کنین اشتباه فکر کردین. پس بیاین و از بین اینهمه افکار اشتباه، افکار اشتباه قشنگ تر و دوست داشتنی تر رو انتخاب کنین. اگر از بین دروغهای مختلف می خواین یکی رو باور کنین اون دروغی رو که شیرین تره باور کنین.


ممکنه این حرفها به نظرتون یکمی غیر انگیزاننده بیاد. ولی بهش فکر کنین. اگر انگیزه هاتون بخواد از افکار دروغین و توهمات بیاد چه بهتره که انگیزه هاتون رو از دست بدین. نگاهی بندازین به زندگیی که دارین و با زندگیی که میخواین داشته باشین مقایسه ش کنین. ممکنه ظاهرش کمی متفاوت باشه ولی کیفیتش خیلی متفاوت نخواهد بود. شاید بخواین موهاتونو یکمی بیشتر از روسری بیرون بذارین. یا دلتون بخواد که پول بیشتری داشته باشین. ولی این چیزا فقط می تونه بطور موقت خوشحالتون کنه. در دراز مدت نمی تونه میزان خوشحالیتونو خیلی زیاد کنه. وقتی همه اون چیزهایی رو که میخوان به دست بیارین به یجور پوچی میرسین. بعد شروع می کنین و یه لیست جدید از چیزهایی که ندارین سر هم می کنین تا بقیه عمرتون دنبالش بدوین. این بازی تا ابد ادامه پیدا می کنه. یعنی تا وقتی که از پا در بیاین. سوال اینه که که آیا واقعا دلتون میخواد زندگیتونو صرف بازی خواستن و بدست آوردن یا بدتر از اون خواستن و حسرت خوردن بکنین؟


شاید باورتون نشه ولی آمریکا خیلی بیشتر از ایران ملا داره. اگرچه ملا هاشون از ملا های ما حرفهای بهتری می زنن ولی صرف اینکه این مملکت انقدر ملا داره جای تامل داره. هرجای شهر که پاتوبذاری یک نفر با یک لباس یکمی شیک تر از دیگران داره به مردم میگه که چطور پولدار بشن. چطور احساس خوشبختی کنن. چطور روابط موفق داشته باشن. و مردم به این ملا های متمدن احتیاج دارن چون زندگیشون از روند طبیعی خارج شده. در آمریکا مردم به این شبه ملاها پول میدن تا در جلساتشون شرکت کنن. فیلم هاشونو دونه ای 40 دلار می خرن و برای شرکت در سخنرانی هاشون 500 دلار میدن. تا حالا شده انقدر احساس کنین به نصیحت شدن احتیاج دارین که برای شنیدن نصیحت دسته اول 500 دلار بدین؟
حتما خیلیها بهتون گفتن که مردم در هیچ کجای دنیا به اندازه ایران خوش نمی گذرونن. این یه پارادوکس خیلی قشنگه فقط برای اینکه طبیعت اسرار آمیز زندگی رو نشون میده. هرجا که مردم خوشبخت ترن غمگین ترن. جامعه شما اگه خیلی خوب پیش بره به بعد از صد سال می تونه به جامعه آمریکا بدل بشه. فکرشو بکنین چقدر خوب میشه؟ همتون باید روزی 12 ساعت مثل سگ کار کنین و سالی 10 روز مرخصی بگیرین. 12 ساعت کاری که هر یک ساعتش یک قرن طول می کشه. 12 ساعت کاری که اگه درحال گفتن و خندیدن یا صحبت کردن پای تلفن ببیننتون اخراجتون می کنن!


و اونوقت تازه باید بیان به همین ملاهای فعلی که اون موقع عمامه هاشونو ورداشتند و یکمی حرفهای بهتر یاد گرفتن پول بدین تا براتون صحبت کنن و بگن چه خاکی به سرتون بریزین. این سرنوشت زندگی مردمیه که با خود واقعیشون بیگانه شدن..


میخوام یه رازی رو بهتون بگم. دست از مقایسه کردن اونی که دارین با اونی که میخواین ور دارین. سعی کنین به همون ماشین قراضه ای که دارین قانع باشین. با همون درامدی که دارین بسازین. اینو برای کسانی که 6 تا بچه قد و نیم قد گرسنه دارن نمی گم. اونا تصمیم های مهم زندگیشونو از خیلی وقت پیش گرفتن. ولی اگه یه جوون لاغر دانشجو یا شاغل هستی چندتا نصیحت برات دارم. اگر پسر هستی با دختری دوست شو که عقل سلیم داشته باشه. و بعد با هم قرار بذارین که هیچوقت از چیزی شکایت نکنین و برای کاری که نکردین یا چیزی که ندارین بهانه نیارین. هروقت اشتباهی در حق همدیگه کردین مثل سربازان آلمانی فقط بگین "گناهکارم!" هیچوقت بحثی رو بیشتر از 5 دقیقه ادامه ندین و هر روز مدتی رو در سکوت بگذرونین.


یه روز که خیلی از دست زندگی شاکی بودین سعی کنین صبح زودتر از خواب بیدار شین و از خونه بزنین بیرون و سعی کنین مواهبی رو که ازش برخوردار هستین بشمرین. یادتون بیاد که هر روز سوار اتوموبیلی میشین که خودتون طراحی نکردین. از روی جاده هایی رد میشین که شما آسفالت نکردین. کتاب هایی رو می خونین که خودتون ننوشتین و میوه هایی رو می خورین که هرگز نکاشتین. ممکنه فکر کنین که چون پول دارین حق دارین از همه اینها برخوردار باشین. ولی این اشتباه محضه. مملکت ما چیزی به خارج صادر نمی کنه. شما پول دارین بخاطر اینکه روی یک زمین نفت خیز نشستین. و این درآمد نفت با توجه به میزان زرنگی و پشت هم اندازی پدرانتون بین شما تقسیم شده. و البته که تقسیمش عادلانه نبوده. قرار هم نبوده که عادلانه باشه. هیچکدوم از شما عدالت نمی خواستین. شما سهم بزرگتر رو می خواستین. بیشتر کارهایی که هرکدوم از ما تا حالا براش حقوق گرفتیم هیچ ارزش واقعی به اقتصاد مملکتمون اضافه نکرده. ممکنه بگین این در اثر بی کفایتی و غیر معقول بودن برنامه ریزی های دولته که درسته ولی در هر صورت نتیجه منطقیش اینه که اگر پولی در دست دارین از درآمد نفت اومده. و کاری که شما کردین اگرچه در آمدی اضافه نکرده فقط شده ملاک تشخیص اینکه چقدر از اون پول حق شماست. پس غذایی که هر روز سه وعده ازش می خورین از نفتیه که میلیونها سال قبل از حضور شما تولید شده و شما روش نشستین. حتی تکنولوژی استخراجش هم کار ماها نیست. پس بیاین انقدر از دنیا طلبکار نباشیم.


بازم یادتون بیاد که یدونه سیب زرد برای اینکه به عمل بیاد به یه درخت احتیاج هست که حدل اقل 10 سال مرتب آبیاری شده باشه و هر دوماه یکبار سم پاشی شده باشه و هر سال یکبار شاخه هاش کوتاه شده باشه. و حالا شما سیب می خورین بدون اینکه هیچوقت در عمرتون یک سال برای دیدن نتیجه یک کار به این کوچیکی صبر کرده باشین. سیبتون رو بخورین و ازش لذت ببرین. سعی کنین از دیدار و معاشرت با همه کسانی که در اطرافتون هستن بدون اینکه شما بزرگشون کرده باشین لذت ببرین. از تلویزیونی که می بینین و برنامه هایی که هیچکدومشو خودتون درست نکردین لذت ببرین و یاد بگیرین از اونچه که دارین لذت ببرین و احساس خوشبختی کنین چون اگر اونچه که الان دارین خوشحالتون نمی کنه مقدار بیشتر از همه این چیزها هم نمی تونه خوشحالتون کنه.


آنتونی رابینز حرف قشنگی میزنه وقتی درباره پولدار شدن صحبت می کنه. میگه اگه می خواین پولدار بشین، لازم نیست که احساس خوشبختی و ثروتمند بودن رو برای 10 سال به تعویق بندازین. اگر اینکارو بکنین 10 سال از عمرتون رو هدر دادین و در پایان ده سال تازه اگر پولدار بشین احساس ثروتمند بودن نمی کنین. و اونوقت تازه باید سعی کنین که ذهنیتتون رو عوض کنین تا احساس ثروتمند بودن بکنین. خوب اینکارو همین الان بکنین. چون احساس ثروتمند بودن یه امر روانیه و به اونچه که توی خونه دارین بستگی نداره.

مشابه همین امر در سایر موارد زندگی صادقه. اگر به دنبال آزادی سیاسی هستین سعی کنین با احساس آزادی برای آزادتر بودن تلاش کنین. یادتون باشه که همین الان هم خیلی آزادی سیاسی دارین. یادتون بیاد که چیزی که در زمان شاه بیشتر از هرچیزی مردم رو آزار میداد یا شاید تنها چیزی که مردم رو آزار میداد این بود که کسی توی رستوران هم جرات نداشت از دولت انتقاد کنه. همیشه ترس این بود که اون اطراف یکنفر ساواکی از آب در بیاد. ولی الان آدم هرچقدر همه که تحت فشار باشه توی تاکسی می تونه خودشو خالی کنه! خودتونو با افغانستان طالبانی مقایسه کنین و کشورهایی که فقر اقتصادی و سیاسی درش بحرانی شده. مگه ما چیکار کردیم که باید بیشتر از اونها داشته باشیم؟ و حال اینکه ما حد اقل یه ایده ای از انتخابات داریم. اگرچه هنوز بعضی وقتا خیال می کنیم عدم شرکت در انتخابات به نفعمونه ولی فکرشو بکنین... اگر مفهوم انتخابات رو نداشتیم لازم بود 50 سال دیگه همدیگرو قانع کنیم که باید انتخابات برگذار بشه ولی کماکان نصفمون فکر می کردیم نه ما به شاه احتیاج داریم!
مملکتمون بالاخره یه موقعی در بیست یا سی سال آینده آزاد میشه و همه خوشبخت میشیم اگر بتونیم از دست همدیگه در امان باشیم ولی بیاین احساس خوشبختی و آزادی رو به سی سال دیگه موکول نکنیم.

حالا که تا اینجا اومدین این لینک رو هم ببینین. یک فیلم کوتاه برگزیده: