Rahaayi

Monday, March 19, 2007

Kingdom of Heaven

صبح یکروز یکشنبه قبل از ظهر از خواب بیدار میشی.. مثل همه روزهای دیگه و همه ساعتهای دیگه گرسنه ای و همون سوال همیشگی در کله ت تکرار میشه. صبحانه یا مدیتیشن؟

چند دقیقه می شینی و یکمی بیدار تر میشی.. حس آرامشی که یادگار مدیتیشن دیشبته در بدنت می پیچه و یه ته مزه خوشمزه رو زیر زبونت میاره. این اشاره برای گرفتن تصمیت خیلی بیشتر از کافیه.

نشسته روی پتوی یوگا و در حال ماساژ سر و گردن حس خیلی لطیفی برات پیش میاد.. حسی که تورو به دوران کودکیت می بره. آروم بخودت میگی: امروز بازم از اون روزهاست.. بعد لبخندی حاکی از رضایت میزنی و به ماساژ ادامه میدی. احساس می کنی که دیگه نیازی به غذا نداری.


And the word is the same.. for a thousand years

روزها میرن و میان ولی داستان هنوز همونه که بود.. ده دقیقه یوگا، پنج دقیقه تنفس و بیست دقیقه مدیتیشن. روزها میرن و میان و چیزی تغییر نمی کنه و اصلا انگار دیگه قرار نیست که چیزی تغییر کنه.. انگار اصلا کسی نمیخواد که چیزی تغییر کنه یا اینکه اصلا مدتیه که کسی نیست که بخواد که چیزی تغییر کنه. خیلی وقته که اصلا کسی این دورو ور نیست.. خیلی وقته که تو دیگه یک انسان نیستی که خواهان چیزی باشی. تو یک هدف هستی.

پنج دقیقه از تنفس به زیبایی میگذره.. با هر نفسی تصویر اتاقی که پیش روت هست زیبا تر میشه و این زیبایی میاد و میره، بالا و پایین میشه، در سرت می چرخه، کم و زیاد میشه و از حد میگذره. در پایان پنج دقیقه تنفس زیبایی اتاق از حد میگذره و از حد توان درک تو فراتر میره.

در طول بیست دقیقه مدیتیشن که انگار یک عمر زندگیه انقدر لذت های مختلف میان و میرن که حساب از دستت در میره. ابدیت رو در پاییز می بینی و بعد ابدیت رو در هوای مه آلود و بارانی می بینی.. بعد ابدیت در برف و زمستان میاد و بعد بهار میشه و تابستان میاد و پاییز و زمستان پشت سر هم روان میشن. چشمه ای آب از زیر زمین بالا میاد و از دیوار بالا میره و روی سر و گردنت جاری میشه. همه درختان شهر پنج بار جوونه میزنن و شکوفه میدن و برگ در میارن و میوه میدن و دوباره خزان میاد و طلایی رنگ میشن. نسیم خنک تابستان درونت رو خنک می کنه و گرمای ملایم و دلپذیر آفتاب پاییز دلت رو گرم می کنه چشمه های آب در درونت روان میشن و همه چیز رو میشورن و پاکی و صفا همه جا رو میگیره.

صورت های زیبایی در جلوی چشمت ظاهر میشن و زیبایی خودشون رو با تو پیوند میدن. زیبا رویانی که هرگز نمونه شون رو در زیبایی در خواب هم ندیدی یکی یکی زاده میشن و رشد می کنن و به بلوغ جسمی می رسن و انقدر رسیده میشن که انگار فریاد می زنن که زمان چیدنشون فرا رسیده. انقدر صورت زیبا می بینی و انقدر روح بزرگ از وجودت بیرون میاد که لذت از حد میگذره و ازشون خواهش می کنی که دیگه بیشتر از این شرمنده ت نکنن. ازشون میخوای که کنار برن و بهت زمان بدن تا پرستششون کنی. ازشون میخوای که بهت زمان بدن تا ظرفیت درک زیباییشون رو پیدا کنی. ازشون زمان میخوای تا به وضعیتی برسی که لیاقت همصحبتی شون رو داشته باشی.

و اونوقت ابرها کنار میرن و خورشید در تک تک سلول های بدنت تابش می کنه و گرما و درستی به جا میذاره.
چند بار فکر می کنی که مدیتیشن رو رها کنی و فقط از اونچه که جلوی چشماته لذت ببری ولی هربار با یه تصمیم بدون سعی به مانترا بر میگردی و اونوقت زیبایی و لذت چند برابر میشه.

بیست دقیقه تموم شده و وارده نیمه اول وقت اضافه شدی.. با یک تصمیم خیلی سخت خودت رو از روی صندلی بلند می کنی و روی تخت خوابت ولو میشی.
نیم ساعت بعد سر میز ناهار سایرین رو ملاقات می کنی.. گرمای هوا آزار دهنده اس ولی تو از درون خنکی و گرمای بیرون بهت کارگر نیست. هرکس حرفی برای گفتن داره ولی تو جز سکوت چیزی نداری که بگی.. مگر اینکه بخوای امپراطوری آسمان رو براشون تشریح کنی. صورتت رو بر میگردونی تا باد پاییزی صورتت رو نوازش کنه.. حالا دیگه خوب می دونی که فصل ها زیاد با هم متفاوت نیستن.. چون اگر قرار باشه بهاری در عمر تو وجود داشته باشه همین پاییزه.

Labels:

Friday, March 02, 2007

Tao


اینکه بعد از باغ رهایی چه سخنی واقعا برای گفتن هست خودش سوژه چند ساعت سخنرانیه و این متنی که الان دارین می خونین متن همون سخنرانیه!!!
صحبت اینه که تائويی که نوشته شود تائو نيست. اين جمله محکمه پسند رو هزار بار از دهان لائوتزو شنيدين و منم يادآوری کردم که بشه هزار و يکمين بار. بخاطر اينکه امروز اومدم بگم:

۱) لائوتزو با همه تاکيدی که بر اعتدال و معمولی بودن داره در تاکيد بيش از حدش بر جمله فوق واقعا از اعتدال خارج شده و به اکستريم رفته. هيچکس از لائوتزو نخواست که تائو رو روی کاغذ بياره.. ملت که بيشتر شاگرداش باشن ازش می خواستن که راه رسيدن به اون تجربه رو برای آيندگان بنويسه ولی لائو بجای اينکه پاسخ سوالشون رو بده پاسخ سوالی رو داده که ازش نپرسيده بودن ولی دلش می خواسته جواب بده.

۲) احساس نياز بيش از حد پير مرد به سکوت يکمی برای من و ساير پيروانش نگران کننده اس بخاطر اينکه از يه زمانی قراره آدم بتونه سکوت درونی رو تجربه کنه بدون اينکه لازم باشه حرف نزنه و ديگران رو هم خفه کنه.

۳) کسانی که به بهانه اين جمله وبلاگ نمی نويسن بهتره دست از اين کار ناپسندشون بردارن مطابق استدلال بالا.

Labels: