Rahaayi

Sunday, October 21, 2007

بابا کرم


آقا از جمله اتقاقات عجیبی که توی این سفر آخر برای ما پیش اومد این بود که ازمون خواستن بین چند تا جوون رعنا داوری کنیم و تصمیم بگیریم که کدومشون بهتر باباکرم می رقصه...


ما هم با نفس عشق وضو گرفتیم و در جایگاه نشستیم.. تقریبا نیم ساعت رقص همشون رو تک تک و در کنار هم نگاه کردیم. الهه ی رقص رو یاد کردیم و برنده رو اعلام کردیم.


یکی از دوستان پیش اومد و پرسید که ملاک داوری چی بود؟

گفتم به رب النوع رقص قسم که در بابا کرم هرکس که گرفتار تر به نظر برسه برنده اس.

پرسید گرفتار بودن یعنی چی؟

گفتم گرفتار بودن اون چیزیه که باباکرم رو شکل میده.. اگر نمی دونی گرفتار بودن یعنی چی نمی تونی باباکرم برقصی... باید گرفتار باشی تا باباکرم رو بفهمی.


این جمله رو بنویسین... بارها و بارها بنویسین...

با آب زر بنویسین و به نام فرهمند بنویسین...

ملاک قضاوت ساده اس.. در باباکرم هرکس که گرفتار تر به نظر بیاد اون برنده اس...

Friday, October 19, 2007

رشد معنوی

دوباره صبح شده و ساعت در حال پخش موزیکه... از کلاسیک شروع کرد.. بعد اخبار گفت و بعد راک پخش کرد. یادمه یکبار وسط اخبار سرتو 10 سانتیمتر از روی بالش بلند کردی که یک خبر بخصوص رو بشنوی. شاید 10 دقیقه سرت رو تو هوا نگه داشتی تا خبر تموم شد. بعد دوباره مثل سنگ افتادی روی بالش.
بعد از اون موسیقی پاپ شروع شد ولی بازم بیدار نشدی.. بعد به راک رسید.. خوابت عمیق تر شد. الان داره لاتینو پخش می کنه!
تمام تنت خسته است و در حوله ای از درد پیچیده. دردی که اسمش درد کم خوابیه... همونی که همه صبح های عمرت همراهت بوده. ولی امروز از هر روز دیگه ای سخت تر از رختخواب بیرون میای.
حالا ساعت هشت و نیمه و می دونی که اگه بلند نشی امکان نداره به موقع سر کار برسی. به آرومی خودتو چرخ میدی و از رختخواب بیرون میندازی.
وقتی که پاهاتو روی زمین میذاری حس خوبی در زانو های همیشه خسته ت حس می کنی. یجور خنکی و سبکی.. موقع شستن دست و صورتت داری به این فکر می کنی که وقتی میخواستی TM یاد بگیری بهت گفتن کسانی که مدیتیشن می کنن مرتب مسئولیتهای شغلیشون رو افزایش میدن چون توانایی هاشون بیشتر میشه.. و تو حیرونی که الان سیصد ساله که داری مرتب مدیتیشن انجام میدی ولی هیچ تمایلی به قبول مسئولیتهای تازه نداری! فکر می کنی که واقعا حق داری از این مسئله شاکی باشی.


از خونه بیرون میای و می بینی که درختها همه دارن لبخند می زنن. انگار که بالاخره تابستون فرا رسیده. توی مسیر انقدر از تماشای گلها و درختا لذت می بری که احساس می کنی آدم دیگه ای شدی. احساس می کنی که اون وجودی که در سینه ت متولد شده بود کم کم بزرگ شده و به سن بلوغ رسیده.. کم کم حرف می زنه.. لبخند میزنه.. لذت می بره و گاهی سعی می کنه توانایی هاشون به نمایش بذاره.. تصمیم می گیری که امروز اونو مسئول یه سری از کارها قرار بدی تا کمی رشد کنه و توانا بشه...


وقتی که از ماشین پیاده میشی همه بهت لبخند می زنن. چند تا compliment خوب از در و دیوار می گیری و روحیه ت از اونی که هست هم بهتر میشه.
وقتی برای گرفتن قهوه بعد از ناهار بیرون میری دخترک "قهوه گیر" مات و مبهوت توی چشمات نگاه می کنه و می پرسه:
Is that all?
پاسخ میدی: Yep...
همونطور که مات و مبهوت نگات می کنه میگه: Are you sure?
و بعد لبهاشون روی هم می غلطونه. ابروهاش مثل تیکه های ابر از هم فاصله می گیره وآسمون صورتش باز و آبی و رویایی میشه.


بعد برای خرید به یه فروشگاه صابون فروشی خیلی عجیب میری. زن جوان زیبایی با لباسهایی که اقلا دوهزار دلار قیمت دارن اونجا ایستاده و داره گرونترین صابونهای دنیا رو به مردم میندازه. نگاهی به تو میندازه و لبخند میزنه... ازش درباره صابونهاش سئوال می کنی.. شروع به توضیح دادن می کنه و تو به آرومی توی صورت زیباش غرق میشی... چشماش مثل دوتا دریاچه که تصویر ابرهای سفید توشون افتاده تورو به درون خودشون می کشن و تو حیرون با خودت فکر می کنی قبل از اینکه یه صابون هشتاد دلاری بخری باید از این مغازه بیرون بری...


فروشنده ادامه میده:
ما سعی می کنیم تا اونجایی که می تونیم در صابونهامون از مواد organic استفاده کنیم ولی این همیشه ممکن نیست.. به همین دلیل من بجز صابون های کمپانی خودمون هر صابون خوب دیگه ای هم که در بازار ببینم برای فروشگاهمون سفارش میدم... ما سعی می کنیم که همه پروسه تولید صابون رو از انتها تا ابتدا... یعنی از ابتدا تا انتها... یعنی از یک انتها تا انتهای دیگه...


بعد ساکت میشه و خیلی ساکت و آروم توی صورتت خیره میشه... اینبار با چشمای خودت می بینی که فروشنده صابونهای هشتاد دلاری داره توی چشمای تو محو میشه.. صورتش باز و آروم و آسمونی میشه و لپهاش گل میندازه...
در حالی که احساس می کنی چیزی رو که برای خریدش اومده بودی بدست آوردی خیلی آروم میگی: مرسی...
مات و مبهوت از مغازه بیرون میای در حالی که نگاه خیره زن صابون فروش تورو تا بیرون مغازه تعقیب می کنه...


امروز انقدر روز عجیبیه که حیفه که به کار کردن سپری بشه.. ترجیح میدی باقی وقتت رو هم در مرکز خرید قدم بزنی و قدرت جادویی جدیدت رو امتحان کنی...
بعد از چند ساعت با تنی خسته و دلی مالامال از شادی و سبزی برگهای تابستونی راهت رو به سمت خونه کج می کنی... در راه به خودت میگی:
این قدرت عجیبی که بدست آوردم خیلی خوبه.. ولی بد نبود اگه می تونستم یکمی هم مسئولیت های شغلیم رو افزایش بدم!!!




Every summer night has a secret
Tonight I'm gonna tell you mine

Wednesday, October 03, 2007

مسئولیت


در غروب یک روز بهاری بعد از کار روزانه به طرف پارکینگ قدم میزنی که موجی از افکار و خاطرات به سرت هجوم میاره.. این نسیم بهاری انقدر خاطره در خودش داره که به سختی می تونی ازش فرار کنی.. برای لحظاتی دل میدی به اونچه که ذهن پر آشوبت می خواد و نتیجه ش شهراشوبیه که سخت می تونی خودتو از توش بیرون بکشی.

یادت میاد از زمانی که بچه بودی وقتی که ضعیف بودی... وقتی که به خواسته هایی که داشتی نمی رسیدی و به خودت می گفتی خدا نخواست!
چقدر جوان و چقدر با ایمان!!!

بعد ها بزرگ شدی و خواسته هات کوچک تر شد.. دیگه از خدا یه دنیا اسباب بازی و پرواز روی بال فرشتگان نمی خواستی.. اونروز صحبت از سینه های این دختر و اون دختر بود.. و باز هروقت که طرف پا نمی داد جواب میومد که خدا نخواست... و تو حیرون که چرا این خدا نمی خواد!!!؟

و بعد کم کم آروم شدی.. آروم و آرومتر شدی و فهمیدی که اصلا خدایی نبود که بخواد.. خودت بودی و خودت.
کم کم یاد گرفتی که بجز تو مرجعی در این دنیا وجود نداشت و اگر چیزی هست یا نیست فقط تو هستی که به وجود میاری و اگر اتفاقی میافته یا نه فقط تو مسئولی.

کم کم فهمیدی که اینکه نمی دونی دنیا چطوری خلق شده باعث نمیشه که بتونی باور کنی که خدایی هست که همه چیز رو خلق کرده.. درست مثل کسی که نمی دونه که صدف یک حلزون رو خود حلزون کم کم و به سختی به عنوان واسطه ای بین تن لطیفش و دنیای زمخت بیرون ساخته و خیال می کنه که صدف حلزون رو هم مثل همه جیز دیگه خداوند خلق کرده!

و اونوقت به این فکر میفتی که به عنوان خداوند این جهان چقدر از مسئولیتهات رو انجام دادی؟ الحق جهانی که مسئولش تو باشی باید همینقدر پر آشوب و بی حساب و کتاب باشه.. تویی که از جای خودت کنار رفتی و محدودیت ها رو باور کردی و انگار گلیمی به دور خودت پیچیدی و دنبال یک خدا می گردی که مادرت باشه تا اگر دستت رو دراز کردی ولی به جایی که میخواستی نرسید بگی خدا نخواست.. و بعد احساس کنی که مورد ستم واقع شدی و با گلوی گرفته به خودت بگی که دنیا اونقدرها جای خوبی نیست.

نسیم بهاری هنوز به آرامی در حال وزیدنه و خورشید درحال غروبه. تو در حالی که زیبا ترین منظره عمرت رو در پیش رو داری همچنان در گردباد یک سئوال ذهنی اسیری...
امروز تو تنها ترین پرنده تاریخ در این دنیایی به این زیبایی که تنها مرجع مسئولش تو هستی تنهایی.. و تا غروب آفتاب زمان داری تا پاسخ سوءالت رو پیدا کنی..
آیا به عنوان یک خدا چقدر مسئولیتهات رو درست انجام دادی؟