Rahaayi

Tuesday, February 22, 2005

سایه...

چند وقته که خیلی دیر به دیر به اینجا سر می زنم.. شاید قصه هام دیگه برای خودمم تکراری شده. گاهی که برای شنیدن این موزیک آسمانی وبلاگم رو باز می کنم یاد همه قصه ها میفتم. یه روزی میاد که همه قصه ها دیگه کم کم از یاد آدم میره. روزی که دیگه حرفی برای گفتن و سوالی برای مطرح کردن باقی نمی مونه.
امروز اومدم بگم که یه روزی بالاخره همه شک ها و تردید ها کنار میره و نارضایتی ها به خاطره ها می پیونده. اون روز دیگه قصه ای برای گفتن باقی نمی مونه چون سکوتی که حاکم میشه همه ناگفته هارو در بر داره.

امروز اومدم که براتون قصه روزی رو بگم که زیبایی خیره کننده وجود مطلق در روحتون منعکس میشه. روزی که امواج شما بر دریا حاکم میشه و در رودخانه های وجودتون دریای عشق جاری میشه. روزی که تنفستون آروم میشه و داستان پر هیجان زندگی به پایان خوشش نزدیک میشه. وقتی که در پایان زندگی قرار دارین و دشت سرسبز زندگی رو پیش چشمتون می بینین.. انگار همه گم کرده هارو پیدا می کنین و همه نا آشنایی ها رو به دوستی بدل می کنین. امروز اومدم اینارو براتون بگم چون اونروز دیگه حرفی برای گفتن باقی نمی مونه و داستانی هم برای تعریف کردن نمی مونه. درخشش نور وقتی زیاد بشه سایه ها کنار میرن.. شک ها برطرف میشن و آرامش ابدی جاری میشه. تا اونروز من با شما هستم.


دیشب خواب عجیبی دیدم.. خواب دیدم که یه عنکبوت سیاه پشمالوی خیلی درشت داره همه خونه رو می گرده و همه عنکبوت های کوچیکتر از خودش رو می خوره. خواستم بکشمش ولی دیدم خیلی مطیع و رامه. یه بند بلند که از تار خودش ساخته شده بود بهش متصل بود که میشد در هر زمانی با کشیدن اون بند پیداش کرد. در حالیکه خونه رو تقریبا از وجود هرگونه عنکبوت دیگه ای بجز خودش خالی کرده بود متوجه شدم که میخواد تخم گذاری کنه.. یه پیرمرد کشاورز در اون نزدیکی بود.. صداش کردم و انکبوت رو بهش نشون دادم و ازش خواستم که این عنکبوت عجیب رو که دیگه نیازی بهش نبود از اینجا ببره.

Friday, February 11, 2005

عدالت جهانی

وبلاگ خونی تقریبا داره از مد میفته. هیچکدوم از وبلاگ های پر طرفدار دیگه مثل سابق نیستن. وبلاگ های کم خواننده هم دارن مگس میپرونن. هرچیزی یه peak داره که وقتی بگذره همه چیز آروم میشه. توی تبلیغات مرسدس بنز یه جایی میگه: زندگی باید طور دیگه ای آغاز بشه.. برعکس اونچیزی که هست. انسان باید پیر به دنیا بیاد و چند سال اول عمرش رو استراحت کنه. بعد وقتی شروع به کار می کنه مدیر کل باشه و سرمایه دار عمده. کم کم فعالیتش کمتر بشه و بدنش سالمتر بشه. و وقتی که در بهترین زمان زندگیش هست یه مرسدس بنز بخره. این تیزر تبلیغاتی بیشتر از اونکه مرسدس بنز بفروشه آدمو به فکر فرو می بره.. به این فکر که چرا همه چیز اونطوری که باید باشه نیست؟

چرا زندگی راحت و کامل نیست؟ چرا همه جا امن و امان نیست؟ چرا انسانها راحت نیستن و از زندگی لذت نمی برن؟ چرا اونچه که دارن یا مثل سیب سرخه برای دست چلاق یا مثل مرسدس بنزه برای آدم 65 ساله؟ آدم به این فکر میفته که انگار اینهمه انرژی و تلاش که در طبیعت هست داره هرز میره و حروم میشه. چون زندگی به هدف خودش که لذت بردنه نمیرسه.

چرا اینهمه اصول و قوانین برای یاد گرفتن هست؟ چرا فقط روشن بین می تونه سرور داشته باشه؟ چرا باید راه رفت تا به هدف رسید؟ چرا تریسا هست و چرا بدون امثال تریسا نمیشه راه رو پیدا کرد؟

یا ماها موجودات غیر متعالی بد شانسی هستیم که درست چند قرن پیش از اینکه همه چیز درست و کامل بشه به دنیا اومدیم یا اینکه قادر متعال اصولا اونقدر سختگیر بوده که لذت و خوشحالی رو فقط به قشر و طبقه خاصی روا داشته.

شاید هم هر دو نظریه به طور همزمان درست باشن. چون روند پیشرفت فهم و شعور آدمیزاد نشون میده که در آینده نه چندان دور - و مطابق نظریه من ظرف کمتر از نیم قرن آینده - اکثر مشکلات بشر حل میشه و آتش جنگ ها و دعوا ها هم خاموش میشه. اگه در این زمینه کوچکترین شکی دارین خیلی راحت خودتون و دوستانتون رو با پدرهاتون و پدر دوستانتون و دوستانشون مقایسه کنین و بعد دنیایی رو تصور کنین که همه مردمش مثل پدرتون هستن. اونوقت این دنیا رو با دنیایی مقایسه کنین که همه مردمش مثل خودتون و دوستانتون باشن. تفاوت این دو دنیا تفاوت دنیای امروز و دنیای 30 سال دیگه اس. دست بر قضا من جز اون دسته مردمی نیستم که از لج اینکه آمریکا به عراق حمله کرده همه دستمایه تمدن بشری رو زیر سوال ببرم و به راحتی اعتراف می کنم که همه چیز به سرعت رو به بهبوده. حتی اگر چند تا جنگ دیگه هم در بگیره یا دولت سودان بازم مردم فقیر و بدبختش رو به باد کتک بگیره.

از طرفی سطح رفاه هم داره به شدت بالا میره و زندگی آسون میشه. می دونم که هنوز خیلی ها در دنیا هستن که اتومبیل ندارن. ولی در بین کسانی که یه اتومبیل کهنه دارن خیلی هاشون در حالیکه امکان تعویض اتومبیل رو دارن تمایلی به اینکار ندارن. چون همون اتومبیل کهنه هم نیازشون رو برطرف می کنه و در کاربرد اصلیش هم که رسوندن مسافر به مقصده از اتومبیل نو چیزی کمتر نداره. یه زمانی بود که تفاوت اتومبیل نو و کهنه خیلی زیاد بود. اما تا 10 سال دیگه حتی کهنه ترین اتومبیل ها هم از امکانات اولیه رفاهی برخوردار خواهند بود و اونچه که به اتومبیل های جدید اضافه میشه فقط امکانات رفاهی لوکسه. اگه این زمان رو مقایسه کنین با وقتی که بعضی از مردم سوار خر میشدن و بعضی سوار اتومبیل می بینین که اگرچه تفاوت طبقه فقیر و غنی به قوت خودش باقیه ولی حالا حتی کسانی که زیر خط فقر هستن هم از امکانات رفاهی بیشتری نسبت به گذشته برخوردارن. همه اینها حاکی از اینه که زمانی میرسه که همه در جامعه از یه سطح رفاه قابل قبول برخوردار خواهند بود.

نظریه دوم به این ترتیب ساپورت میشه که همیشه و در همه زمانها مردمی در دنیا هستن که آسون به دنیا میان و آسون هم از دنیا میرن. کسانی که در یه کشور امن و آروم در یه خانواده مرفه و سروتمند متولد میشن، از تحصیلات خیلی عالی بهره مند میشن، با بهترین مردها و زنها می گردن و برعکس اونچه که عوام فکر می کنن - یا باید فکر کنن برای اینکه تا فیهاخالدونشون نسوزه - اصلا هم از من و تو احمق تر نیستن. هم هوش و استعداد دارن هم انواع امکانات. به دلیل محیط مناسبی که درش بزرگ میشن یکی از استعداد هاشون خیلی بهتر از مال ما پرورش پیدا می کنه و خیلی راحت ثروتمند میشن و بر ثروتی که از خانواده شون بهشون رسیده چیزی هم اضافه می کنن. در تمام عمر از بهترین امکانات استفاده می کنن و لذت بردن رو به عنوان یه هنر و انگار به عنوان شغل اصلیشون یاد می گیرن. مرد و زن در برخورد باهاشون مهربون و مودب هستن و در تمام عمر تبی نمی گیرن.

اگرچه همه ما طوری تربیت شدیم که فکر کنیم نمونه های چنین افرادی بسیار نادرن باید بگم که نخیر متاسفانه یا خوشبختانه چنین موجودات خوشبختی خیلی هم تعدادشون زیاده.. فقط باید باهاشون آشنا بشین تا مختون سوت بکشه! به هر حال طوری که به نظر میاد بخت و اقبال و شانس و تصادف اصلا برای این تنظیم شدن که در دنیایی که بعضیا در رنج و سختی متولد شدن بعضیای دیگه خوشبخت باشن. برای اینکه زنی به طور تصادفی 5 بار در طول عمرش Rape بشه و کس دیگه هرگز دزد به خونش نزنه.

Tuesday, February 01, 2005

بهشت

روزگار عجیبیه.. اصلا انسان موجود عجیبیه.. اینو فقط وقتی درک می کنی که از دید نظریه تکامل به زندگی نگاه کنی. سعی کن بفهمی چقدر کار داره که بتونی موجودی بسازی که بر خلاف سایر موجودات برای حیواناتی که هم نوع و هم شکل خودش هم نیستن حقوق قائل بشه؟ یا چقدر کار داره که بخوای موجودی بسازی که روبروت بنشینه و درباره خودش با تو صحبت کنه.. موجودی که خودش رو تحلیل کنه و گاهی از کارهایی که می کنه پشیمون بشه و عذر خواهی کنه!! عظمت وجود انسان وقتی آشکار میشه که ساکت و آروم میشینه و حظور خودش رو در زمان درک می کنه.

اگه راه رو درست بری حتما به هدف میرسی.. اگر راه رو خیلی خیلی درست بری ممکنه زود به هدف برسی. اگر مثل آرجونا وقتی که برای شکار عقاب میری، وقتی تیرت رو در کمان عقب می کشی و میخوای رها کنی فقط مردمک چشم عقاب رو ببینی اونوقته که احتمالش هست که زود به هدف برسی.

روی تخت اتاقت لم دادی که متوجه کاهش ناگهانی نور میشی. هوا ابری شده و خورشید پرنور تابستونی به زحمت خودشو در پشت ابرهای سفید بلوری پنهان کرده. با مختصر لباسی که به تن داری و کفشی که به پا نداری از خونه بیرون میری در خیابون سرگرم تعقیب ابرها میشی. کم کم درخشش بلوری ابرها گمراهت می کنه و تو رو به سوی منطقه ای نا آشنا می بره. در اونجا درخت نارونی رو ملاقات می کنی که از همه درختان دیگه سبز تره.. از اون سبزهای پررنگی که تو رو سرجات میخکوب می کنه.

از درخت بالا میری و روی چتر بالایی درخت میشینی.. پاهات رو به حالت لوتوس به هم گره می زنی و به سختی کمرت رو راست می کنی.. به همه طلسم های شکسته شده فکر میکنی و به طلسمی که امروز شکسته شد. اینجاست که ناگهان نیمه بالایی بدنت پر از انرژی میشه و برای اولین بار در عمرت کمرت راست میشه و راست راست رو به آسمون قرار میگیره. انقدر راست که اگر بخوای می تونی مردمک چشم عقاب رو هدف قرار بدی.

با لباس خونگی در محلی غریب روی چتر درخت نارون به شکل گل نیلوفر نشستی و با چشمان بسته به طلسم شکسته شده فکر می کنی. با خودت می گی اگه فقط یک چیز در این جهان ثابت باشه آفتاب گرم این تابستونه. بدون توجه با آفتابی که می تونه پوست سرت رو بسوزونه به فکر فرو میری. امروز می تونی هرچیزی رو که بخوای با تمام جزئیاتش روی پرده بلوری ذهنت به تصویر بکشی. اولین تصویری که پیش چشمت ظاهر میشه تصویر دو کوه پر برفه که با تمام جزئیاتش به نحوی کاملا زنده - خیلی زنده تر از اونی که بشه توی یه عکس نشون داد - در پشت پرده چشمات ظاهر شده.. نگاهی به تصاویر می کنی و هربار که کارت با یه تصویر تموم میشه به راحتی اونو کنار میزنی..

باصدای رعد و برق از خواب بیدار میشی.. روی درخت نارون نشستی و هوا خیلی سرده.. قدرت آفتاب تابستون ظرف چند دقیقه مقلوب شده و دمای هوا از 35 درجه تا 15 درجه پایین اومده. تا بیای به خود بجنبی دونه های رقصان برف رو در اطرافت می بینی. سردته. آسمان خیلی روشن و سفیده شده. به یاد همه اصولی میفتی که در چند سال گذشته از دست دادی.. انگار به یک توده بی استخوان بدل شدی. همه طلسم ها شکسته شده و شهر زیر پوشش برف تابستونی قرار گرفته. دوباره انرژی رو در نیمه بالایی تنت حس می کنی.. کمرت خیلی راسته. جهان خیلی کامله...

اگه اینجا بمونی حتما سرما می خوری.. ولی فکر اینکه این صحنه جادویی رو ترک کنی خیلی به نظرت مردود میاد. آخه هر روز اتفاق نمی افته که آدم به حالت لوتوس روی چتر درخت نارون بشینه و کمرش راست راست بشه. هر روز در وسط تابستون برف نمیاد و دنیا انقدر سفید نمیشه. هرروز نیست که طلسمی شکسته میشه و هر روز انرژی در بدن آدم به جریان نمی افته. هر روز ذهنت انقدر قدرت تصور و تمرکز نداره وهر روز تصویری که در پیش چشمت قرار داره انقدر واضع و کامل نمیشه.

پس با خودت تصمیم میگیری که این صحنه کامل رو ترک نکنی و اگرچه تنت سرما بخوره چند ساعت رو در کمال مطلق سپری کنی. تا وقتی که آخرین دونه برف به زمین بیفته و آفتاب گرم تابستون دوباره از زیر ابرها سر در بیاره تو همینجا هستی.. دربهشت کامل خودت در بالای درخت نارون. در لحظه کامل وحدت زمستون و تابستون، تو و درخت نارون و شکستن همه طلسم ها.