Rahaayi

Saturday, September 23, 2006

Careless Whispers

Time can never mend Careless whispers of a good friend

این جمله ایه که در اول تمام mix tape های اون زمان خونده میشد.. گاهی یکبار اول نوار و یکبار هم آخر نوار.. و من هرگز نفهمیدم که این جمله به چه معنی بود..

خیلی سال باید بگذره و خیلی بلاها سرت بیاد تا معنی این جمله رو بفهمی.. ممکنه در یه زمانی خودت رو در بهبوهه مشکلات ببینی.. مشکلاتی که نباید برات پیش بیاد و همه ازت میپرسن چرا اینطوری شدی؟

و اونوقت باید خیلی فکر کنی و خیلی به عمق بری تا متوجه بشی که یه زمانی در یه برحه ای از تاریخ حرفی زدی که هرگز نمی تونی خودت رو بخاطرش ببخشی.. و اونوقت احساس می کنی که عمدا خودت رو در مد خاصی به نام Self Distruction Mode قرار دادی.. خیلی سعی کردی که خودتو ببخشی ولی چون موفق نشدی خیلی آروم و بیصدا در ناخودآگاهت تصمیم به براندازی خودت گرفتی.. به طوری که مثل یه اتومبیل قدیمی کم کم درب و داغون بشی و از کار بیفتی..

و اونوقت دلت یک طناب میخواد که به سقف آسمون بسته باشه.. طنابی که در یک سالن تاریک به پهنای برزخ که هیچکس توش پیدات نکنه و صداتو نشنوه کنارش بایستی و دستت رو بهش بگیری و فریاد بزنی:

Time can never mend Careless whispers of a good friend

Thursday, September 21, 2006

Love is Overrated

یکی از بچه ها چند وقت پیش درباره عشق پرسید.. گفت عشق رو چطور در سطح منطقی و فلسفی تحلیل می کنی؟

سوال خیلی سختی نیست.. از هرکس که بپرسی ظرف مدت 30 ثانیه بهت جواب میده.. منم جوابهای زیادی دارم که ظرف 30 ثانیه بدم.. و تقریبا می تونم بگم که همشون رو از فیلمها و کتابهای رومان یاد گرفتم.

.The best thing in life is to love and be loved in return

این جمله گذشته ای اونکه یکی از زیباترین جمله های تاریخه یکی از مهمترین جمله های تاریخ هم هست. این جمله مرز تمدن بشریت رو تعیین می کنه و میگه ما تا اینجا پیش رفتیم.
این تا جاییه که تمدن بشری پیش رفته.. شاید می تونم بگم عشق بهترین چیزیه که همه انسانها کمابیش درکش می کنن. ولی آیا واقعا عشق بهترین یا مهمترین چیزه؟ آیا عشق برترین احساسیه که یه انسان می تونه تجربه کنه؟ آیا ما برای عاشق شدن به دنیا اومدیم؟ من در همینجا شک می کنم و بر می گردم.. شما اگه خواستین می تونین جلو برین.

من فکر می کنم عشق تا حد خیلی زیادی Overrate شده. این رو از اونجایی میگم که ایده ای که من درباره عشق دارم صرفا محصول کار شرکت های فیلم سازیه. من هرگز دو نفر انسان واقعی رو ندیدم که عاشق همدیگه باشن و عاشقانه در کنار هم زندگی کنن، هیچ دو نفری رو هم ندیدم که بتونم شک کنم که ممکنه عاشق همدیگه باشن. منظورم این نیست که کسی عاشق کسی نمیشه.. و منظورم این هم نیست که من هرگز عاشق کسی نبودم.. میخوام بگم عشق هرگز اونقدر که توی بوق و کرنای هالیوود و رمانهای عاشقانه بزرگ شده جز پایه های زندگی نیست و اونقدر هم همه گیر نیست.. از بین کسانی که خیال می کنن عاشق شدن درصد بالاییشون وقتی که درباره عشقشون صحبت میکنن آدم ردپای تمایل جنسی شدید، نیاز، امید به فرار محیط خانواده، فلاکت و خود گول زدن رو می بینه. عشقی که ارزش صحبت کردن داشته باشه به ندرت بین مردم پیش میاد. وقتی هم پیش میاد خیلی زود از بین میره. برای مدتی یه احساس خوب ایجاد می کنه ولی معمولا انقدر دردسر ساز میشه و توقع ایجاد می کنه که خودش خودش رو از بین می بره.

مشکل اینجاست که ما از بس فیلم های رمانتیک دیدیم فکر می کنیم که از وقتی که سن بلوغ رسیدیم اولین چیزی که باید برامون اتفاق بیفته اینه که عاشق بشیم. حالا ممکنه شانس بیاریم و عاشق هم بشیم ولی اگر نشیم هم بزور خودمون رو عاشق می کنیم. این تاثیر هالیوود روی زندگی ماست و کسانی که یه اندازه ما تلویزیون نگاه نکردن معمولا خیلی کمتر عشق رو جدی می گیرن. نمونه ش همین نسل پدر و مادرهای ما.

هدفم این نیست که چیزی بر علیه عشق ارائه بدم ولی میخوام بگم آدم نباید در خواب و خیال زندگی کنه.. سکس چیزیه که زن و مرد رو کنار هم نگه می داره.. عشق یجور نمکه که مزه زندگی رو می تونه به شدت بهبود بده ولی دنیا بدون عشق گردیده و می گرده.

با اینحال اینکه فیلمهای رمانتیک کماکان فروش داره به این معنی که اکثریت انسانها عشق رو می فهمن حتی اگه خودشون با عشق زندگی نکنن. و به این خاطره که میگم عشق همون مرزیه که هممون تا اونجا حرکت کردیم.. از اونجا جلوتر چیزهای خوب خیلی زیادی هست ولی دیگه نمیشه توی تلویزیون درباره ش صحبت کرد.. چون به محض اینکه درباره لذت رهایی صحبت کنی می بینی که بیشتر از دو سوم شنونده ها رو در همون چند جمله اول از دست میدی. میخوام بگم که فراتر از عشق چیزهای زیادی برای تجربه کردن هست اگرچه در فیلم ها و کتابها کمتر حرفی ازش به میون میاد.

رسیدن به خیلی از این نقطه ها مستلزم رهایی از بند عشقه.. همونطوری که برای عاشق شدن لازمه که آدم از یه چیزهایی گذشته باشه.. مثلا بنده سکس نباشه یا کله ش با مدل ها و خط دور بدن مانکنها پر نشده باشه. برای فراتر از عشق رفتن هم لازمه آدم یکمی عشق رو آسون بگیره یا حداقل بدونه که عشق مهمترین چیز زندگی نیست و بهترین چیزی که تاحالا کشف شده هم نیست و اگه آدم بطور آزادانه تصمیم بگیره که بنده عشق نباشه بزرگترین خیانت تاریخ رو در حق خودش نکرده.

جواب سوال دوستمون که نظر منو درباره عشق پرسید به پاسخ این سه تا سوال بر میگرده:
1) چقدر از نظری که درباره عشق داره محصول فیلم ها و داستانهاست و اگر سابقه همه فیلمها و داستانها رمانتیک رو از ذهن من پاک کنن چه نظری درباره عشق خواهم داشت؟
2) اگر عاشق هستیم چقدر از عاشق بودنمون بخاطر اینه که کار بهتری برای انجام دادن سراغ نداریم؟
3) آیا فراتر از عشق چیزی وجود داره؟ و اگر داره تا کجا میخوایم پیش بریم؟

Saturday, September 16, 2006

کشش برای رهایی

چند وقته که همه چیز عوضی شده.. انقدر قر و قاطی که فکرشم نمی تونی بکنی. رژیم قضایی گیاهی آخرین چیزیه که یه غریق بهش دست میندازه که از غرق شدن نجات پیدا کنه.. رژیم گیاهی ذهن و بدن رو سبک می کنه و تغییرات رو آسون می کنه.. تغیراتی که مطابق حساب و کتاب باید یکمی سخت باشن.

کشش هم یکی از حشیش هاییه هر غریق بهش آویزون میشه.. یبار یادمه احسان نقل کرد از اون مرتیکه سرخپوست نما که می گفت کارما ها در عضلات پا ذخیره میشن.. این حرفش هم مثل بقیه حرفاش تا حدی درسته.

دلت میخواد تک تک عضلات بدنت رو بکشی تا هرچی که توش هست بیرون بیاد.. و فقط وقتی که در حد پاره شدن عضلاتت رو میکشی می فهمی می کنی که چه خستگی قدیمی یی توش گیر کرده.. کشیدن عضلات رو ادامه میدی و هر چند وقت یکبار هم مجبور میشی سرت رو بدزدی که آتاآشغال هایی که از توش بیرون اومده تو صورتت نخوره.. احساس می کنی بعد از اینهمه سال که مشغول تمیز کردن بودی بیشتر از هر چیزی دزدیدن سرت رو یاد گرفتی... ولی گاهی اونهم افاقه نمی کنه..

کشش اینبار نهاییه.. میخوای بکشی برای رهایی.. تصویری در ذهن داری از زمانی که روشنتر بودی.. زمانی که در ابتدای کودیکیت شفافیت عمیقی رو در خودت و محیط اطرافت حس می کردی.. من تصویری دارم از چند سال بخصوص در دوران کودکیم و این سرابیه که منو همه جا به دنبال خودش می کشه.. من می خوام اون حس رو دوباره بدست بیارم.. و بخاطرش اگه لازم باشه همه چیز رو اونقدر می کشم که هر چیز کهنه ای از درون هر چیز نویی بیرون بیاد تا احساس خستگی، کهنگی و افسردگی ناپدید بشه.