Rahaayi

Sunday, November 26, 2006

دیوانگی


مردم دارن کم کم دیوانه میشن و دیوانگی داره از همه جاشون میزنه بیرون. هر روز چند نفر آدم جدید دیوانه میشن و این شامل همه میشه. یعنی پیر، جوان، مرد، زن، همه و همه.

کم کم همه مردم دنیا دیوانه میشن و پیشبینی میشه که تا سال دوهزار و فلان همه مردم دیوانه باشن. هر روز آدم میشنونه که فلانی هم زده به سرش و این کاملا طبیعی جلوه می کنه!
حتی فروشنده داروهای Ayurveda هم دیوانه شده. امروز دیدم که قرص هایی رو که همیشه دوتا شیشه ش رو توی یک پاکت کاغذی میذاشت و برام میفرستاد اینبار هر شیشه کوچیکش رو توی تقریبا یک متر پلاستیک حباب دار پیچیده بطوریکه هرشیشه کوچیک قرص به بزرگی یک شیشه سس مایونز شده. بعد دور این پلاستیک های حباب دار مقدار زیادی چسب کارتن بسته تا مطمئن بشه که پلاستیک حبابدار فرار نمی کنه و تا پای مرگ ایستادگی می کنه. بعد هرکدوم از این شیشه های Super-secure شده رو توی یک کارتن مقوایی کوچیک که معلوم نیست از کجا گیر آورده گذاشته و درشون رو چسب زده. بعد هر دوتا از اون کارتن های کوچیک رو توی یک کارتن بزرگتر گذاشته و دورش یه عالمه خرده کاغذ و پفک مصنوعی ریخته. بعد دوتا از این کارتن های بزرگ رو با چسب روی همدیگه چسبونده و احتمالا یک کارتن بزرگتر تشکیل داده!

شکوهمند از در وارد شد و با تعجب پرسید: چه خبر شده؟ گفتم هیچی! گفت این همه کارتن و چسب برای چیه؟ گفتم: Stewart دیوانه شده! بدون کوچکترین تعجبی سرشو تکون داد و گفت: آهان..
دیوانگی به عنوان مرض قرن حاضر یکی از مهمترین milestone هاش رو پشت سر گذاشته و اون اینه که اگر به کسی بگی فلانی دیوانه شده کسی تعجب نمی کنه!
و این واقعا جالبه.

Sunday, November 05, 2006

یگانه


به نام اون موجود زیبایی که خیلی بیصدا اومد، یه چرخی مثل پروانه زد و رفت. همونی که دلت فقط پنج ثانیه تا عاشق شدن دوام آورد. و وقتی که با سبکی ستایش بر انگیزی برخاست و رفت فقط گفتی:
"جوون من خونه تو بلدم!"

و البته کسی نفهمید که منظورت چی بود.. شاید اگه ازت می پرسید چجوری خونه مو بلدی می گفتی: خونه واقعیت رو بلدم.. اونجایی که درش زندگی می کنی. اون level ی از آرامش که درش زندگی می کنی.. و اون فرکانسی که باهاش مرتعش میشی.. می خواستی بهش بگی: جوون من خونه تو بلدم.. می تونم هروقت که بخوام به اندازه تو آروم بشم و اونوقت element مرکزی وجودت رو با ارتعاش خودم resonate کنم.

و بعد به خودت و زندگیت فکر می کنی.. به عشق هات که مثل عشق های دیگران نیست. به اینکه عشق هات تورو مثل عاشق های دیگه پست و خوار و ذلیل نمی کنه. به اینکه از احتیاج به خودت نمی پیچی و تا گردن توی گل فرو نمیری. به اینکه تو یه عاشق استثنایی هستی.

و اینکه تو فرای خواسته هات قرار داری.. تو از خواسته هات بزرگتری و از بالا بهشون نگاه می کنی. اونجایی که خواستن همه رو به زمین میزنه و پست و ذلیل می کنه خواسته های تو فقط تورو بزرگتر می کنه. علاقه تو به پول و زن و غیره فقط و فقط تورو بزرگ می کنه.

و بعد از اینکه "چگونه خواستن" رو بلدی احساس غرور می کنی و به خودت میگی:
"that's how it's done."

و اونوقت آروم میشی.. انقدر آروم که جاتو توی دنیا باز می کنی.. اونقدر آروم که خواسته هات برای دنیا مهم میشن. انوقدر آروم که زمان در لحظه های خاصی برات متوقف میشه. اونقدر آروم که همه چیز برات زیبا میشه. و اونقدر آروم که حلقه دوستانت "in no time" عوض میشه. دلت به حال کسانی که در نیاز غلطیدن و لذت این Ride رو از دست دادن میسوزه. دلت برای کسانی که با تو بودن ولی با همه نزدیکیشون به تو نتونستن از اینهمه سرعت و حرکت و هیجان لذت ببرن میسوزه. بعد آدمها رو بر اساس میزان آرامشی که دارن طبقه بندی می کنی و هرچی بیشتر بررسی می کنی بیشتر مطمئن میشی که انسانها رو فقط و فقط بر اساس میزان آرامش درونیشون میشه طبقه بندی کرد. و بعد با خودت میگی:

"and that's how it's done."