Rahaayi

Monday, December 27, 2004

پول لاکپشت

خیلی سال پیش بود.. فکر می کنم کلاس دوم راهنمایی بودم وقتی یروز داشتم تو پیاده روی خیابون میرداماد قدم می زدم که یدفه چشمم افتاد به یه لاکپشت! (محض اطلاعتون من از بچگی پاتوقم میدون محسنی بود :)))
یخورده انداز ور اندازش کردم.. دیدم نخیر مثل اینکه جدی جدی آقا لاکپشت تشریف دارن! یه پا بهش زدم.. بلند شد و راه افتاد!
همینطوری کنارش ایستاده بودم.. هر از چند گاهی چند قدم کنارش راه می رفتم و با خودم فکر می کردم که حالا چه خاکی به سرم بریزم. آخه آدم تا وقتی لاکپشت پیدا نکرده می تونه سرشو بندازه پایین و بره خونش. ولی وقتی لاکپشت پیدا کرده باشی همه چیز متفاوته.. نه می تونی تا آخر عمرت همونجا وایسی نه میتونی لاکپشت رو با خودت جایی ببری! ولشم که نمی تونی بکنی و بری. آخه نا سلامتی بعد از قرنی لاکپشت پیدا کردی!!
همونطور که اونجا ایستاده بودم دوتا جوون سر رسیدن.. یکمی با تعجب به من و لاکپشت نگاه کردن.. یکیشون گفت: آقا پسر این لاکپشت مال توه؟
یخورده چپ چپ نگاش کردم و گفتم: خوب معلومه که لاکپشت مال منه! نکنه فکر کردی تو خیابون میرداماد همینجوری لاکپشت رفت و آمد میکنه؟!
یه نگاهی به همدیگه انداختن و گفتن: راست میگه ها!.. بعد راهشونو کشیدن رفتن.
کلی احساس مالکیت بهم دست داد :)))
مردم همینطوری میومدن و رد می شدن و نگاهی به من و لاکپشت مینداختن.. بعضیا فقط لبخند می زندن.. بعضیا می گفتن: اه آقا پسر چه لاکپشت قشنگی داری!!
لاکپشته اصلا هم قشنگ نبود.. ولی برای کسانی که سالها بود لاکپشت ندیده بودن طبعا تازگی داشت و حس برانگیز بود.
نفر بعدی یه جوون حدود هیوده ساله بود که سر و وضع اجلافی یی داشت. یکمی نگاه کرد و گفت: آقا پسر لاکپشتت فروشیه؟
از اونجا بود که فکر فروش لاکپشت به کلم زد! یکمی فکر کردم و گفتم: خب معلومه که فروشیه! نکنه فکر کردی من دیوونه ام که توی این هوای گرم اینجا وایسادم کنار این لاکپشت؟ بگو ببینم چند میخری؟
یخورده با جیباش ور رفت.. دستشو روی تک تک جیباش زد و وقتی مطمئن شد گفت: الان پول تو جیبم نیست.. ولی می دونی لاکپشت دو قسمت داره: لاک - پشت. لاکش نباشه پشتش نیست، پشتش نباشه لاکش نیست!
یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش انداختم و گفتم: پولشم که نباشه هیچکدوم نیست.. برو آقا مزاحم کسب ما نشو. در حالیکه با خودم فکر می کردم از کسی که پول جیبش نداره این حرفا دیگه چیه؟!
کم کم همه چیز داشت بهتر میشد.. هم اعتماد به نفس بیشتری پیدا کرده بودم هم حس مالکیت! و کم کم داشت باورم میشد که مردم واقعا ممکنه واسه یه همچین حیوون کثیفی پول هم بدن.
یکمی دیگه گذشت و دوتا جوون الکی خوش سر رسیدن.. یکیشون خیلی با نمک بود و چهره دوست داشتنی و خنده رویی داشت.. هنوز قیافش به خوبی یادمه. وایسادن و خوب لاکپشت رو ورانداز کردن.. یکمی با خودشون پچ پچ کردن و آخرش گفتن: آقا پسر میذاری لاکپشتتو بکنیم؟!
من اون موقع تازه با این عبارت برخورد کرده بودم و نمی دونستم چه معنی یی میده. ولی می دونستم که هرکاری که باشه کسی با لاکپشت من نمی کنه! با عصبانیت گفتم: نخیر آقا. برو لاکپشت عمه تو بکن! خوب شد حرف دیگه ای نزدم اگه نه حتما کتک مناسبی می خوردم! فکر می کنم این حرفم یکمی بهشون بر خورد.. یکیشون حسابی شاکی شده بود ولی اونیکی دستشو کشید و گفت بابا ولش کن بچه رو! بعد هم هردوشون زدن زیر خنده و رفتن..
خلاصه که چه دردسرتون بدم.. من و این لاکپشت کلی کاراکتر شده بودیم وسط میداماد!
تا اینکه یه پسر جوون بیست و چند ساله سر رسید.. یه نگاهی انداخت و رفت تو فکر و خیال!!! خیلی زود خودشو جمع و جور کرد و گفت: آقا پسر این لاکپشت رو میفروشی؟
من که فهمیدم مشتریه یکمی قیمت رو بالا بردم! گفتم قصد فروش ندارم آوردم بیرون بگردونمش.. ولی اگه مشتری باشی و پول خوب بدی چرا که نفروشم؟
پسره به نظر پولدار میومد.. یکمی کیفشو گشت و گفت 250 خوبه؟ من که اصلا انتظار یه همچین قیمتی رو نداشتم و داشتم به 50 تومن فکر می کردم گفتم: 250 تومن قیمت لاکپشته؟
گفت خوب نه ولی من بیشتر از این نمی تونم بدم.
گفتم اصلا با این لاکپشت میخوای چیکار بکنی؟ این به درد تو نمی خوره!!!
گفت من خونم همین نزدیکی هاست. تو خونه مون استخر داریم و یه لاکپشت دیگه تقریبا همین اندازه دارم.. میخوم ببرمش که با اون بازی کنه!!!
خدا می دونه که لاکپشت ها با هم چجور بازیایی می کنن! ولی من اون موقع زیاد به این فکرا نبودم.. چون یه حس مرموزی بهم میگفت که این لاکپشت باید همون لاکپشت باشه که فرار کرده! حس اینکه داشتم لاکپشت ینفر رو به خودش میفروختم خیلی لذت بخش بود.
لبخندی زدم و گفتم خوب اگه اینطوریه برات می ارزه. ولی من این لاکپشت رو کمتر از 500 تومن نمیدم. می دونی از صبح تا حالا چقدر گرما خوردم اینجا؟
یکمی من و من کرد و بالاخره یه 500 تومنی قرمز از تو کیفش درآورد.. معامله انجام شده بود. پول رو تا کردم گذاشتم توی جیبم.. قبل از اینکه برم گفت: حالا من اینو چطوری ببرمش؟ گفتم باید یه چیزی مثل جعبه شیرینی پیدا کنی و بذاریش توش.
گفت: آهان!
دست دادیم و ازش خداحافظی کردم. وقتی داشتم چند قدم دور میشدم صدام کرد و گفت: راستی آقا پسر خونت این نزدیکیاس؟
گفتم: نه!
با تعجب گفت: پس این حیوونو چطوری آوردی اینجا؟
یه خورده فکر کردم و گفتم: بماند!!!
500 تومن اون موقع پول خیلی زیادی بود.. با توجه با اینکه بستنی 5 تومن بود میشد خیلی کارا باهاش کرد! پدرم گفت: این پولا برکت نداره.. ولی فقط برای اینکه خلاف حرفش ثابت بشه اون 500 تومن یکی از پربرکت ترین پولهای زندگیم شد.. تا ماهها داشتمش و هی خرج می کردم.. مگه تموم میشد؟!
هروقت میخواستم برم بیرون ازم می پرسیدن: باز داری میری ولخرجی؟
- آره!
پول از کجا آوردی؟
- از پول لاکپشت!
!!!

Friday, December 17, 2004

17 Dec

هیودهم دسامبر یکی از روزهای خاص زندگی منه.. بجز اینکه خیلی به روز تولدم نزدیکه و با کریستمس هم چند روز بیشتر فاصله نداره خیلی از اتفاقات مهم زندگی من در این روز افتاده. مثلا هیودهم دسامبر روزیه که برای همیشه در استرالیا موندگار شدم.. دو سال بعدش در هیودهم دسامبر از دانشگاه فارق التحصیل شدم و به قول معروف مهندس فرمودم! اتفاقات دیگری هم در این روز افتاده که گفتنش از حوصله این وبلاگ بی حوصله و خواننده های بد اخلاق من خارجه..
روز هیجدهم هم در نوع خودش پرماجراست. هیجدهم دسامبر پارسال یه عکس خیلی بزرگ از من در روزنامه Canberra Times چاپ شد که مایه عبرت همگان گردید. مطابق طالع بینی سروشی، در روز 18 دسامبر پارسال یه دوره یا چه عرض کنم زیر دوره عوض کردم که در نتیجه اون یکمی اوضاع م قروقاطی شده.. البته چنان که گفته شده بنده تحت تاثیر سیاره مهربان و خوش اخلاق زحل قرار دارم که کلا راه مادیات رو بروم بسته و تا سال 2016 هم از سر راه ما کنار نمیره! فکر کنم اون موقع هم من قراره از سر راه اون کنار برم.
مطابق طالع بینی سروش الممالک یه تغییر زیر دوره هم در روز کریسیتمس امسال برام اتقاق میفته. از قضا این روز مصادفه با بازگشت علماء اعلام از گوشه و کنار دنیا که باعث میشه این خونه دوباره از Temple به محل "زندگی"! تبدیل بشه.
دلم برای این سکوت و بی چگونگی تنگ میشه. امروز وقتی داشتم از خونه بیرون میرفتم یخچال رو خاموش کردم که در نبود من بیخودی سر و صدا نکنه. گاهی احساس می کنم خونه و ذرات تشکیل دهندش هم مثل من حق دارن که سکوت رو تجربه کنن..
شاید عدم حضور آدمیزاد بهترین لطفی باشه که بشه در حق یه خونه کرد. گاهی آروم روی صندلی میشینم و تظاهر به نبودن می کنم. سعی می کنم خودم و بودنم رو از فضای خونه حذف کنم. اونوقت فضای خونه رو بدون حضور خودم تماشا می کنم. خونه بدون حضور من خیلی زیباتره.

Tuesday, December 14, 2004

نیم وجبی

نیم وجبی بگو ببینم این چه حیوونیه؟
- ببعی!
نه نیم وجبی! این ببعی نیست هاپوئه!
- آهان آپو!!
نه آپو نیست هاپوئه!
- آپو!
ببین.. یه نفس بکش و بگو ههههههههههههههههاپووو!
- ههههههههههههههههههه! آپووو!
!!!

Saturday, December 04, 2004

Stupid Life

با یه monk صحبت می کردیم.. بچه ها می پرسیدن ویشودهی رو چطوری میشه باز کرد؟
با خنده گفت نگران اون نباشین.. ویشودهی رو از شما گنده تراش هم نتونستن باز کنن!
میگفت خیلی بعیده که کسی بتونه تو این زندگی بازش کنه :)
در مورد آناهاتا پرسیدن.. گفت اگه گیاه خوار نباشین باز نمیشه :)
خودشم بیست و چهار ساعته با چشم سومش ور می رفت به امید اینکه باز بشه!

stupid life!!!