Rahaayi

Tuesday, January 31, 2006

مایا Maya

مایا فریب جهان مادیه. مایا باور کردن داستانیه که زندگی رو توضیح میده. مایا هنر هنرپیشه ایه که داستان نمایش رو باور می کنه و اشک واقعی میریزه. مایا باور کردن زندگیه اونطوری که عادت کردیم زندگیش کنیم.

مایا کهنه بین شدن و تعجب نکردنه.. مایا هنر عادت کردنه به هر چیز عجیب کوچیک و بزرگی که دور و ورمون هست. مایا یعنی اینکه یک کوه سه بعدی جلوی چشمت باشه و حیرت نکنی... به خودت بگی "این فقط یک کوهه!" یعنی سه بعدی بودن جهان تورو به تعجب وادار نکنه.. خیال کنی که از توی کشک میشه جهان سه بعدی پدید آورد و فکر نکنی که اگه بجای سه بعدی دو بعدی بودیم چطوری میشد.

مایا یعنی اینکه باور کنی که انسانی و دانشجویی و در خانواده متوسط متولد شدی و باید دکترا بگیری.. مایا باور کردن این سناریوی عجیبه بطوری که به خودت نگی یعنی چی که من انسانم و دانشجو ام و دارم دکترا می خونم.. مایا یعنی اینکه از خودت نپرسی دکتر بودن یعنی چی.

مایا یعنی اینکه خیال کنی که بدن انسان یه زمانی توسط یه کسی که اسمش خداست یا انسانه خلق شده و حالا هم بطور خود به خود اداره میشه.. یعنی فکر کنی که میشه بدن انسان مفهوم سیستم لنفاوی رو ندونه ولی ازش استفاده کنه. یعنی فکر می کنی که ممکنه بدن انسان روش حنجره برای تولید صوت رو یک سیستم کارا و برتر ندونه ولی ازش استفاده کنه، رشدش بده و ترمیمش کنه.

مایا یعنی اینکه ندونی که استفاده از "پا" اصولا کاری نیست که از ذهن انسان ساخته باشه.. اینهمه وسیله حمل و نقل در طول تاریخ بشریت ساخته شده و همه از چرخ استفاده می کنن و این به خوبی نشون میده که ذهن انسان اصولا پا رو سیستم مناسبی برای تحرک نمی دونه همونطور که استفاده از سیستم صوتی حنجره و زبون کار ذهن انسان نیست. با این حال قسمتی از وجود انسان به بهینه بودن این دو ابزار ایمان داره و ازشون استفاده می کنه، ترمیمشون می کنه و متکاملشون می کنه. این Intelligence پنهان یه جایی توی بدن انسانه ولی هرجا که هست حسابش از شعور ذهن آدم و مغز آدم جداست.. چون ما بهش آگاه نیستیم.. شعوری در بدن هست که می دونه چطور با بیماریها مبارزه کنه ولی ذهن ما ازش آگاه نیست.. مایا یعنی اینکه خیال کنیم واکسنه که جلوی بیماری رو می گیره.

مایا تفکر بسته اس.. فکر کردن درون جعبه ایه که در نتیجه عادت دور ذهن آدم ایجاد میشه.. مایا سراب زندگیه..
مایا فریب جهان مادیه.

Wednesday, January 25, 2006

درس آخر

نه اینکه بگم اول و آخرش معلومه.. که کسی بتونه بگه از کجا شروع شده یا کجا میخواد تموم بشه.. ولی اگه اون روزی رو که تصمیم گرفتی 7 مرحله آموزش رو در یک هفته بگذرونی و وارد میدون بشی رو روز اول به حساب بیاری، یه روزی هم مثل امروز روز آخر به حساب میاد. روز آخر نه به این معنا که به آخر راه رسیدی.. بلکه به این معنی که درس آخر رو گرفتی.
از کجا می دونی که این درس درس آخره؟ اصلا مگه چند تا درس وجود داره؟ اونم نا معلومه.. ولی یه درسهایی هستن که انقدر بزرگ هستن که می تونن درس اول و آخر باشن.

وقتی که تعداد دوستات زیاد باشن کسانی بینشون پیدا میشن که بلدن چطور انرژی درمانی کنن. کسانی که بلدن با کریستالها حرف بزنن و چاکراهاشونو با کریستالها تنظیم کنن. کسانی پیدا میشن بین دوستات که می تونن طلسم بکشن و موقعیت یه ملک رو از نظر پرطرفدار بودن با کشیدن یه طلسم گنده کف حیاط اون ملک تغییر بدن. ممکنه این طلسم رو وقتی که میرن ملک رو ببینن با کف پاشون روی زمین بکشن. شاید بتونن کاری کنن که ملک مدتها فروش نره و قیمتش پایین بیاد و بعد بخرنش و طلسم رو عوض کنن و با قیمت بالا بفروشن. آخه هرچی باشه طلسم کشیدن یکی از کارهایی که انسانها انجام میدن!

بعضی دیگه از دوستات می تونن فکرت رو بخونن، روت نفوذ "معنوی" داشته باشن، تورو وادار به انجام کارهایی که دوست دارن بکنن.. هاله ت رو ببین، برات پیشگویی کنن، جن برات بگیرن و کریستال بهت هدیه بدن.
وقتی که یه کریستال بهت هدیه میدن سر یه دوراهی قرار می گیری.. یکی از خواص کریستالها اینه که می تونن یه چیزایی رو از آینده به گذشته بیارن.. مثلا کارما ها رو.. یا دوراهی ها رو. وقتی که یه کریستال هدیه می گیری همونجا باید بزرگترین تصمیمات عمرت رو بگیری.. همونروز روز قضاوته.

وقتی کریستال رو توی دستیت می گیری باید بین آدم بودن، انسان بودن و خدا بودن یکی رو انتخاب کنی.. باید تصمیم بگیری که میخوای یه انسان جادوگر باشی یا می خوای خدا باشی.. باید بین جادوگر بودن و موسی بودن یکی رو انتخاب کنی.. باید بین دکتر بودن و مسیح بودن یکی رو انتخاب کنی.. بین کسی که کاسه آب به دست داره و کسی که تشنه ای رو سیراب می کنه یکی رو انتخاب کنی.
اونوقته که همه خاطرات گذشته مثل فیلم سینمایی از جلوی چشمت میگذره.. می بینی همه کسانی رو بجای اینکه نفسشون رو کنار بزنن و راه رو برای نفس الهی باز کنن نفسشون رو تقویت کردن و از خودشون جادوگر ساختن. کسانی که قدر بودن رو ندونستن و ارزش بودن رو نفهمیدن.. توی هزار و یک کلاس مختلف تحت عنوان دروس معنوی ثبت نام کردن و حال اینکه از دید تو همه اینها جادو بود چون سرو کارش با نفس انسانی و پرورش نفس انسانی بود و نشانی از الوهیت درش نبود.. نفس الهی بیش از پیش در پشت یه نفس انسانی تقویت شده و پر مدعا پنهان شده بود و منتظر ظهور بود.

به چشم خودت دیدی کسانی رو که همه نوع تکنیک های شفا و درمان از راه دور و نزدیک رو بلد هستن ولی همه و همه در یک نقطه متوقف میشن چون هیچکدوم نمی تونن کارما رو از بین ببرن. کسانی یاد گرفتن که کارما ها رو به تعویق بندازن یا کارما های دیگران رو ازآن خودشون بکنن یا سردرد رو با پادرد عوض کنن. ولی نمی تونن مشکلی رو از زندگی کسی حل کنن چون از بین بردن کارما کاریه که اصولا از نفس انسانی ساخته نیست.

این وسط آغاز راه هرکجا که باشه درس آخر از دیدگاه من وقتیه که کریستال رو توی جعبه میذاری و به خودت میگی دیگه نمیخوام فقط یه جادوگر باشم. وقتی که با خودت قرار میذاری که دیگه به نفست بیشتر از این پر و بال ندی و اصولا حل مشکلات رو به عهده نفست نذاری.. کار رو به کاردان بسپاری و سعی کنی که کم کم لذت خدا بودن رو جایگزین لذت جادوگر بودن بکنی. برای خیلیها این درس آخره.

Saturday, January 14, 2006

بی ریشگی

اگه از درون به جایی وصل نباشی،
اگه از درون احساس تنهایی و بی ریشگی بکنی،
یا اگه اطرافیانت انقدر از وحدت دور شده و در کثرت پخش شده باشن که هیچگونه وجه مشترکی باهاشون نداشته باشی،
اونوقت برای اینکه از این تنهایی و بی ریشگی بیرون بیای ناچاری مراسم برگذار کنی. فرق نمی کنه که مراسم ختم پدر بزرگت باشه یا مراسم عروسی خودت. مهم اینه که مراسمی باشه که مطابق آداب و رسوم انجام بشه. البته وقتی که مراسم برگذارم می کنی دیگه همه چیز از دست خودت خارجه. مثلا نمی تونی مطابق وصیت پدر بزرگت دوستت رقاصه عرب بیاری که روی سنگ قبرش برقصه. بلکه باید چای و خرما سرو کنی چون مراسم ختم چیزی نیست که مطابق سلیقه تو یا شخص متوفی برگذار بشه. مراسم باید مطابق آداب و رسوم برگذار بشه وگرنه در پایان مراسم خیلی تنها تر از قبل خواهی بود.
مراسم عروسی هم همینطوره. اصلا کل سنت ازدواج از دست تو خارجه. اتفاقات بعدش هم از دستت خارجه. هدف از همه اینها اینه که احساس کنی آدم بی ریشه ای نیستی و به یه جایی وصلی. و علت اینکه میخوای یه همچین حسی داشته باشی اینه که آدم بی ریشه ای هستی و به هیچ جایی وصل نیستی. یعنی به هیچ جایی که "جا" باشه وصل نیستی..شاید به هیچ جای مهمی وصل نیستی..