امروز میخوام چند تا حقیقت تلخ و شیرین رو براتون بگم. حقایقی درباره زندگی خودم.
من آدم ناشکری نیستم. تقریبا 27 سال زندگی کردم و همونطور که می بینین زنده موندم و الان دارم این خزئولات رو براتون تایپ می کنم. البته اگه به این بگن زندگی. من برعکس پگاه آدم خیلی موفقی نیستم. هیچ شاهکار بزرگی در زندگیم نکردم. بجز اینکه همیشه یه تعدادی دل زخمی رو مرحم گذاشتم و یه کسانی رو از مرگ حتمی نجات دادم. مردم رو به یه چشم دیدم و با همه رفتاری عادلانه داشتم.
هیچوقت گرسنه نموندم و با استعداد ذاتی یی که دارم همیشه خودمو از شرایطی که برام نا مطلوب بوده بیرون آوردم. به این نمیگن زندگی بد.
ولی البته زندگی خوب هم بهش نمی گن. چون من دلخوشی خاصی در زندگی ندارم. البته آدم غمگینی هم نیستم. از همه شما بیشتر می خندم. و راحت می تونم دیگران رو از خنده روده بر کنم. همونطور که گاهی وقتا هم اشکشون رو در میارم. ولی با همه اینها میخوام بگم: اگه من خودکشی نمی کنم تنها به این خاطره که باور نمی کنم که بتونم خودمو از بین ببرم. همین.
البته همینطور که خودتون می دونین این دلیل خیلی محکمی برای خودکشی نکردن نیست. یکی از همین روزها منم می زنه به کله م و یا در روز تولد مسیح و یا در روز تولد ماهاریشی از این دنیا میرم. شاید همین کریستمس یا کریستمس سال بعد. میخوام بگم تا اونروز فقط یکمی زمان باقی مونده. وگرنه از نظر دلیل و مدرک چیزی کم ندارم. شرایط از همین الان مهیاست.
نمی خوام بگم که غمگین هستم.. چون اینطوری نیست. ناراحتی خاصی هم ندارم. ولی همه تون می دونین که سیر بودن شکم تعریف زندگی خوب نیست. زندگی باید طوری باشه که به قول یکنفر: خوردش به گندش بیارزه! که در مورد من نمی ارزه. چون هرکاری که از صبح تا شب می کنم فقط صرف زنده موندنم میشه و من به این نمیگم زندگی.
من در شرایطی زندگی می کنم که به راحتی می تونم روزی دو ساعت دوش بگیرم. می تونم خونه رو هرچقدر که بخوام گرم کنم و می تونم بیشتر از میزان نیازم غذا بخورم. از دید کسی که از 100 سال پیش به این زمان اومده باشه به این میگن زندگی خوب! من علاوه بر همه این کارها برای بچه های فقیر آفریقایی هم پول میفرستم. وقتی کسی رو غمگین می بینم کار خودمو رها می کنم تا بهش کمک کنم یا دلش رو آروم کنم. و خیلی وقتها منفعت دیگران رو به سود خودم ترجیح میدم.
ولی از امروز خیال دارم از همه این کارهای زیادی خوب دست بردارم. آخه می دونین، من دیگه دلیلی ندارم که خودمو از اون بچه فقیر آفریقایی خوشبخت تر بدونم. هرکدوم از کسانی که در اطرافم می بینم صرف نظر از شرایطی که دارن دلشون می خواد زندگی کنن! میخوان زنده بمونن و هزار و یک کار مختلف بکنن. ولی من زیاد برام مهم نیست که زنده بمونم. به همین خاطر فکر می کنم من نباید خودمو از دیگران خوشبخت تر بدونم. و به همین دلیل شاید وظیفه زیادی در مقابل دیگران ندارم. چون هرکس تا وقتی که داره تلاش می کنه که زنده بمونه یا زندگی کنه یه قدم از من جلوتره و یه مرحله از من خوشبخت تره. کم کم دارم به این نتیجه میرسم که دیگران باید به من کمک کنن.
نوشی داره تلاش خودشو می کنه که بچه هاشو از دست نده. امیدوارم موفق بشه. منم اگه وقتمو صرف فکر کردن به مشکلش کنم احتمالا می تونم یه راه حلی براش پیدا کنم. ولی از طرف دیگه وقتی خودمو به اون مقایسه می کنم میگم: اون اقلا بچه ای داره که بخوان ازش بگیرن. من که خودم نه بچه دارم نه زن دارم نه انقدر انرژی دارم که کمرم رو عقب و جلو بکنم تا بچه دار بشم. بچه های نوشی هم هرجا که باشن با هزار امید و آرزو میخوان زندگی کنن. پس اینکه منی که نه امیدی دارم نه آرزویی بخوام به فکر اونا باشم یکمی احمقانه اس.
پگاه داره پروژه تحصیلیشو انجام میده. برای زندگی و کارش هزار امید و آرزو داره. می خواد شوهر کنه و بچه دار بشه. میخواد پول در بیاره و معروف بشه. هر چند وقت یبار هم مشکلی براش پیش میاد ولی همه این مشکلات بخاطر اینه که میخواد یه کاری بکنه. اگه مثل من هیچ کاری نمی کرد خوب اونم مشکلی نداشت. به هر حال اونم از من خوشبخت تره.
نیلوفر یه مریض داره که میخواد درمانش کنه. اگرچه مرضش زیاد قابل درمان نیست ولی نیلوفر اصرار داره که طرف رو به زندگی برگردونه. من هیچوقت نمی فهمم چرا کسی ممکنه بخواد به زندگی برگرده یا چرا کسی ممکنه سعی کنه دیگری رو به زندگی برگردونه.
سروش داره سربازیشو میگذرونه. اون تنها کسیه که بین ما شرایط نسبتا سختی داره. ولی هنوز دلش میخواد ادامه بده.. فکر می کنم یه چیز جالبی اون بیرون سراغ داره که حاضره بخاطرش دو سال سربازی بره. من سربازیمو خردیم ولی اگه قابل خرید نبود امکان نداشت به آخر برسونمش. حتما قبل از اینکه تموم بشه خودمو تموم می کردم.
تریسا قدرت های زیادی داره که به نظر من غیر عادلانه میاد.. تریسا می تونه حدس بزنه که چی تو کله آدمه. اصلا هم ازش بعید نیست که بتونه فکر آدم رو مثل یه فیلم ویدیویی تماشا کنه. یا اینکه فکر آدم رو عوض کنه. در شعاع چند کیلومتری اطرافش همه چیز به خوبی و خوشی میگذره و هیچ مشکلی وجود نداره.
همیشه فکر می کردم این اختیارات عجیب و غریبی که این دختر داره منصفانه نیست. فکر می کردم باید راهی پیدا بشه که همه مردم بتونن از محدودیت ها آزاد بشن. ولی اینکه یکنفر آزاد در بین اینهمه اسیر راست راست راه بره غیر منصفانه اس.
ولی حالا فکر می کنم زندگی من تنها چیزیه که در این دنیا غیر منصفانه اس. اینکه دیگران از زندگی لذت می برن ولی من نمی برم غیر منصفانه اس. یا اینکه لذتهای زندگی به اندازه کافی برام مهم نیست غیر منصفانه اس.
من به اینکه زندگی چیزی برای خوشحال کردن من نداره میگم unfair.