Rahaayi

Sunday, November 28, 2004

سرور

امروز تریسا می گفت: زندگی انسان پر از تصمیم گیری های دشواره. شاید تصمیم گرفتن سخت ترین مسئولیت انسانه. زندگی انسان در نقاط متعددی به دوراهی ختم میشه و انسان مجبور به تصمیم گیری میشه.
تریسا میگفت: هرکسی در برهه از زمان باید بین خوشحالی و سرور یکی رو انتخاب کنه.
خوشحالی ها مطابق تعریف تریسا لذتهایی هستن که به زندگی مادی مربوط میشن. خوشحالی بطورغیر مستقیم باعث لذت روحی میشه. سرور لذت روحیه که بطور مستقیم تجربه میشه و نتیجه خوشحالی، موفقیت یا لذتهای فیزیکی نیست.
تریسا میگه: کسی که سرور رو انتخاب می کنه رهرو راه روشن بینیه. این انتخاب جز حیاتی ترین تصمیمات فردیه و کسی که هرکدوم از این دو رو انتخاب کنه دیگه سخت می تونه به دیگری برگرده. بخصوص کسی سرور رو انتخاب کرده ممکنه کمی در لذت بردن از وقایع روزمره زندگی دچار اشکال بشه.
ون دایر میگه: صحبت درست و غلط یا بهتر و بدتر نیست.. اینا فقط دو روش مختلف زندگی هستن.. اینکه آدم یه موجود مادی باشه یا یه موجود معنوی فقط یه انتخاب ساده اس که به سلیقه شخصی افراد بستگی داره.
دیپاک چوپرا میگه: هروقت که انسان بتونه به ورای تفکر خودش بره می تونه موجودیت اصلی خودشو درک کنه. این وجود اصلی یا خود واقعی انسان فنا نا پذیره.. به همین دلیل کسی که به این مرحله از خودشناسی رسیده دیگه از فنا شدن نمی ترسه.
دیپاک معتقده: همه ترس ها در نهایت از ترس از فنا پذیری منشاء می گیرین.
تریسا میگه: انتخاب سرور در مقابل خوشحالی یک مرحله خیلی مهمه ولی بدست آوردن سرور تا حدی که روح انسان رو ارضا کنه خودش مرحله ای جداگانه اس که به دقت و تمرین بسیار نیاز داره.

Sunday, November 21, 2004

Enough is enough

نه اینکه مشکل خاصی در کار باشه.. نه اینکه بخوای دل کسی رو بشکنی.. فقط خسته شدی.نه اینکه انتظار فاتحه داشته باشی.. یا خدای نکرده انتظار دعا داشته باشی.. فقط هرچی فکر می کنی دیگه دلیلی برای ادامه دادن پیدا نمی کنی.

سناریوهای زندگی برات کوچیک و احمقانه شدن.. کار کردن و پولدار شدن، خونه خریدن و ماشین خریدن، دختر بازی و پسر بازی، داماد بازی و عروس بازی، غیرت بازی و ناموس بازی همه و همه خیلی بچه گانه شدن. درستو خوندی و دانشگاه رو هم دیدی.. ایران رو دیدی و نصف دیگه دنیا رو هم دیدی. خیلی چیزهارو دیدی و کردی و اونایی رو هم که نکردی تو فیلمها دیدی.. دیگه حاضر نیستی وقت صرفشون کنی.. چون احساس می کنی که یجورایی در آخر همه این سناریو ها قرار داری. معنی بازی و تفریح رو فهمیدی ولی همچنین فهمیدی که تفریح و بازی هیچوقت تمومی نداره.. فهمیدی لذتها هرگز تمومی ندارن و شهوت ها هرگز ارضا نمیشن. اینهمه فیلم دیدی و با اینهمه آدم صحبت کردی.. اینهمه کتاب خوندی و همه اینها روی هم شد بیست و هفت سال.

و حالا در پایان بیست و هفتمین سال ممکنه به خودت بگی خوب دیگه بسه.. بازی دیگه بسه. دیگه دلت می خواد که کم کم پرده های سینما بسته بشه. مگه قراره این بازی تا ابد ادامه پیدا کنه؟ مگه تو محکومی که همه کارهایی رو که دیگران دوست دارن ولی تو دوست نداری بکنی؟ احساس اینکه اگه بخوای در این جهان باشی باید مثل بقیه مردم زندگی کنی داره فشارت میده.. احساس اینکه باید روزی 8 ساعت کار کنی وگرنه اصلا انسان نیستی و باید خونه و ماشین بخری تا بتونی ازشون برای کارهایی که دوست نداری استفاده کنی نوعی احساس خفگی درت ایجاد می کنه. یکمی به دور و برت نگاه می کن و همه رو سرگرم می بینی.. وقتی که بالارو نگاه می کنی خورشید رو به غروبه... و احساس تنهایی خیلی عجیبی وجودت رو پر می کنه.

با خودت فکر می کنی به اونچه که بعد از این زندگی قراره اتفاق بیفته.. به دنیا های دیگری که برای رفتن و گشتن وجود داره.. به سوالی که همیشه توی ذهنت باهاش سر و کله می زدی.. که ما از کجا اومدیم و به کجا میریم.. سوالی که سالهاست که درگیرشی و هرکسی که فقط یکمی تورو بشناسه می دونه که تو کسی نیستی که بتونی برای دونستن جواب یک سوال پنجاه سال دیگه صبر کنی.

غرض این بود که اینطوری نیست که غمی در کار باشه یا اینکه هدف ایجاد اندوهی در دل کسی باشه.. فقط حوصله به پایان رسیده و حوصله این جهان هم به سر رفته. شاید احساس اینکه وقتی داره در این جهان تلف میشه و زمانی از دست میره که در جای دیگر قابل مصرفه یا اون احساس رفتنی که از یکروز غروب شروع شد و تا همیشه باقی موند باعث میشه که خیلی بهتر از همیشه بدونی که وقت رفتنه. خیلی بهتر از همیشه می دونی که اگرچه زندگی زیباست ولی دلیلی برای تا ابد موندن وجود نداره و اگرچه میشه از زندگی لذت برد ولی لذت الزاما مطلوب نیست و مطلوب همه کس نیست که اگر هم مطلوب بود بازهم لذت بردن به تنهایی دلیلی برای ماندن نبود. همونطور که بیستنی توت فرنگی خیلی خوش طعمه ولی برای خوردن بستنی هم حد و حدودی هست.. و اینکه بیشتر از بیست و هفت سال رو صرف لذت بردن کردن شاید به نظر کمی افراطی بیاد.

کسانی که فکر می کنن زندگی با تولد آغاز شده و با مرگ به پایان میرسه عجب ذهن پیچیده ای دارن و چقدر عجیب فکر می کنن... و کسانی که اسم اینجور رفتن ها رو مردن میذارن خیلی زندگی طلب هستن.

اگر زندگی شیرینه و پر از شادی و خوشبختیه بیست و هفت سال کافیه و اگر زندگی تلخ و زجر آوره بازهم بیست و هفت سال واقعا کافیه.

Wednesday, November 17, 2004

Unfair Like Hell

امروز میخوام چند تا حقیقت تلخ و شیرین رو براتون بگم. حقایقی درباره زندگی خودم.
من آدم ناشکری نیستم. تقریبا 27 سال زندگی کردم و همونطور که می بینین زنده موندم و الان دارم این خزئولات رو براتون تایپ می کنم. البته اگه به این بگن زندگی. من برعکس پگاه آدم خیلی موفقی نیستم. هیچ شاهکار بزرگی در زندگیم نکردم. بجز اینکه همیشه یه تعدادی دل زخمی رو مرحم گذاشتم و یه کسانی رو از مرگ حتمی نجات دادم. مردم رو به یه چشم دیدم و با همه رفتاری عادلانه داشتم.
هیچوقت گرسنه نموندم و با استعداد ذاتی یی که دارم همیشه خودمو از شرایطی که برام نا مطلوب بوده بیرون آوردم. به این نمیگن زندگی بد.
ولی البته زندگی خوب هم بهش نمی گن. چون من دلخوشی خاصی در زندگی ندارم. البته آدم غمگینی هم نیستم. از همه شما بیشتر می خندم. و راحت می تونم دیگران رو از خنده روده بر کنم. همونطور که گاهی وقتا هم اشکشون رو در میارم. ولی با همه اینها میخوام بگم: اگه من خودکشی نمی کنم تنها به این خاطره که باور نمی کنم که بتونم خودمو از بین ببرم. همین.
البته همینطور که خودتون می دونین این دلیل خیلی محکمی برای خودکشی نکردن نیست. یکی از همین روزها منم می زنه به کله م و یا در روز تولد مسیح و یا در روز تولد ماهاریشی از این دنیا میرم. شاید همین کریستمس یا کریستمس سال بعد. میخوام بگم تا اونروز فقط یکمی زمان باقی مونده. وگرنه از نظر دلیل و مدرک چیزی کم ندارم. شرایط از همین الان مهیاست.
نمی خوام بگم که غمگین هستم.. چون اینطوری نیست. ناراحتی خاصی هم ندارم. ولی همه تون می دونین که سیر بودن شکم تعریف زندگی خوب نیست. زندگی باید طوری باشه که به قول یکنفر: خوردش به گندش بیارزه! که در مورد من نمی ارزه. چون هرکاری که از صبح تا شب می کنم فقط صرف زنده موندنم میشه و من به این نمیگم زندگی.
من در شرایطی زندگی می کنم که به راحتی می تونم روزی دو ساعت دوش بگیرم. می تونم خونه رو هرچقدر که بخوام گرم کنم و می تونم بیشتر از میزان نیازم غذا بخورم. از دید کسی که از 100 سال پیش به این زمان اومده باشه به این میگن زندگی خوب! من علاوه بر همه این کارها برای بچه های فقیر آفریقایی هم پول میفرستم. وقتی کسی رو غمگین می بینم کار خودمو رها می کنم تا بهش کمک کنم یا دلش رو آروم کنم. و خیلی وقتها منفعت دیگران رو به سود خودم ترجیح میدم.
ولی از امروز خیال دارم از همه این کارهای زیادی خوب دست بردارم. آخه می دونین، من دیگه دلیلی ندارم که خودمو از اون بچه فقیر آفریقایی خوشبخت تر بدونم. هرکدوم از کسانی که در اطرافم می بینم صرف نظر از شرایطی که دارن دلشون می خواد زندگی کنن! میخوان زنده بمونن و هزار و یک کار مختلف بکنن. ولی من زیاد برام مهم نیست که زنده بمونم. به همین خاطر فکر می کنم من نباید خودمو از دیگران خوشبخت تر بدونم. و به همین دلیل شاید وظیفه زیادی در مقابل دیگران ندارم. چون هرکس تا وقتی که داره تلاش می کنه که زنده بمونه یا زندگی کنه یه قدم از من جلوتره و یه مرحله از من خوشبخت تره. کم کم دارم به این نتیجه میرسم که دیگران باید به من کمک کنن.

نوشی داره تلاش خودشو می کنه که بچه هاشو از دست نده. امیدوارم موفق بشه. منم اگه وقتمو صرف فکر کردن به مشکلش کنم احتمالا می تونم یه راه حلی براش پیدا کنم. ولی از طرف دیگه وقتی خودمو به اون مقایسه می کنم میگم: اون اقلا بچه ای داره که بخوان ازش بگیرن. من که خودم نه بچه دارم نه زن دارم نه انقدر انرژی دارم که کمرم رو عقب و جلو بکنم تا بچه دار بشم. بچه های نوشی هم هرجا که باشن با هزار امید و آرزو میخوان زندگی کنن. پس اینکه منی که نه امیدی دارم نه آرزویی بخوام به فکر اونا باشم یکمی احمقانه اس.

پگاه داره پروژه تحصیلیشو انجام میده. برای زندگی و کارش هزار امید و آرزو داره. می خواد شوهر کنه و بچه دار بشه. میخواد پول در بیاره و معروف بشه. هر چند وقت یبار هم مشکلی براش پیش میاد ولی همه این مشکلات بخاطر اینه که میخواد یه کاری بکنه. اگه مثل من هیچ کاری نمی کرد خوب اونم مشکلی نداشت. به هر حال اونم از من خوشبخت تره.

نیلوفر یه مریض داره که میخواد درمانش کنه. اگرچه مرضش زیاد قابل درمان نیست ولی نیلوفر اصرار داره که طرف رو به زندگی برگردونه. من هیچوقت نمی فهمم چرا کسی ممکنه بخواد به زندگی برگرده یا چرا کسی ممکنه سعی کنه دیگری رو به زندگی برگردونه.

سروش داره سربازیشو میگذرونه. اون تنها کسیه که بین ما شرایط نسبتا سختی داره. ولی هنوز دلش میخواد ادامه بده.. فکر می کنم یه چیز جالبی اون بیرون سراغ داره که حاضره بخاطرش دو سال سربازی بره. من سربازیمو خردیم ولی اگه قابل خرید نبود امکان نداشت به آخر برسونمش. حتما قبل از اینکه تموم بشه خودمو تموم می کردم.

تریسا قدرت های زیادی داره که به نظر من غیر عادلانه میاد.. تریسا می تونه حدس بزنه که چی تو کله آدمه. اصلا هم ازش بعید نیست که بتونه فکر آدم رو مثل یه فیلم ویدیویی تماشا کنه. یا اینکه فکر آدم رو عوض کنه. در شعاع چند کیلومتری اطرافش همه چیز به خوبی و خوشی میگذره و هیچ مشکلی وجود نداره.
همیشه فکر می کردم این اختیارات عجیب و غریبی که این دختر داره منصفانه نیست. فکر می کردم باید راهی پیدا بشه که همه مردم بتونن از محدودیت ها آزاد بشن. ولی اینکه یکنفر آزاد در بین اینهمه اسیر راست راست راه بره غیر منصفانه اس.
ولی حالا فکر می کنم زندگی من تنها چیزیه که در این دنیا غیر منصفانه اس. اینکه دیگران از زندگی لذت می برن ولی من نمی برم غیر منصفانه اس. یا اینکه لذتهای زندگی به اندازه کافی برام مهم نیست غیر منصفانه اس.
من به اینکه زندگی چیزی برای خوشحال کردن من نداره میگم unfair.

Monday, November 15, 2004

ای برادر قصه چون پیمانه است..

ای برادر قصه چون پیمانه است
معنی اندر وی به سان دانه است
(بل هم اذل!)

امروز داشتم این سری داستانهای سیبری سروش رو می خوندم که فهمیدم من کلا از داستان زیاد خوشم نمیاد.. نمی دونم تقصیر از نویسنده است یا از من ولی کلا با دیدن بعضی فیلمها و داستانها یه جور احساس بدی پیدا می کنم.. معمولا در اینجور شرایط فورا از پای تلویزیون بلند میشم یا کتاب رو می بندم و میذارم زمین.
فکر می کنم تقصير از خودمه البته.. چون داستان از دید من يه جور شيره ماليدن سر ملته به این صورت که در يه Context شبه واقعی که خواننده بتونه باهاش ارتباط برقرار کنه يه مشکلی رو مطرح می کنن و بعد از اين مرضی که آدم داره که دلش ميخواد همه مشکلات رو حل کنه استفاده می کنن که آدم رو بشونن پای داستان تا وقتی که به لطائف الحيل مشکل رو حل کنن و داستان تموم بشه. حالا اين وسط بخصوص وقتی نویسنده در داستانش از اسم های عجيب و غريب استفاده می کنه يا مثلا با ناقوس حرف می زنه ديگه خيلی بدجور به شعورم اهانت میشه. چون احساس می کنم که این نویسنده پدر سوخته میخواد یه مشکلی که اصلا وجود نداره رو در یه Context غیر واقعی یی که اصلا هیچ ربطی به من نداره مهم جلوه بدن و زیر focus ببره و اونوقت کلی منت سر آدم بذاره تا حلش کنه و آدم دوباره احساس کنه که همه چیز به همون خوبیه که باید باشه! و این وسط جیب آدم رو برای خریدن فیلم و کتاب خالی کنه، از آدم یه خواننده برای وبلاگش بسازه و یا اینکه فقط یه مدت معرکه بگیره و احساس popular بودن بکنه.
بخصوص وقتی که می بینیم که اول یه فیلم کارگردان به یه شیوه خیلی احمقانه و بعید الوقوع یه سنگ رو میندازه توی چاه و بعد تا آخر فیلم می خواد درش بیاره در حالی که این سنگ از اول اصلا قرار نبود که بیفته اون تو یا اینکه در واقعیت احتمال و قوع این حادثه از صفر هم کمتره بلافاصله به خودم میگم: من انقدر احمق نیستم که دو ساعت تموم بشینم اینجا و تماشا کنم که تو چطوری می خوای این مشکلی رو که انقدر احمقانه به وجود آوردی حل کنی! در اینجور مواقع معمولا یا کانال تلویزیون رو عوض می کنم یا اینکه به کل از پای TV بلند میشم و میرم دنبال یه کار دیگه!

Wednesday, November 10, 2004

تنهایی متفکر

گاهی وقتا به گذشته خودم فکر می کنم.. به دوران کودکيم که تا حد زيادی تحت تاثير و کنترل والدينم سپری شد. پدر و مادرم رو به خاطر ميارم و شيوه های تربيتی شون رو.. استاندارد هاشون رو.
نسل ما ميراث خيلی زمخت و سنگينی از نسل قبل از خودش به ارث برده و اون مسئوليت پاسخ دادن به سوال "?So What" ه. چون پدران و مادران ما زندگی رو اونطوری که روند و روال زندگی در جامعه بوده زندگی کردن و هيچوقت از خودشون نپرسيدن: ?So what
پدر من اولين فرزندی بود که در خانوادش زنده موند. بچه های قبل از اون همه سر تولدت از بين رفتن. پدر من زندگی رو اونطوری که در اون زمان مرسوم بود زندگی کرد و از همه همشهری های خودش در تحصيلات و ثروت جلو زد. در سن ۲۰ سالگی ازدواج کرد و هيچوقت از خودش نپرسيد چرا داره ازدواج می کنه. مادرم هم هرگز فکر نکرد که آدم می تونه ازدواج نکنه. پدر و مادر من تمام عمرشون کار کردن و هيچوقت از خودشون نپرسيدن چرا بايد کار کنن؟‌ آيا زندگی ارزش اينهمه کار کردن رو داره؟ آيا راه ديگری بجز کار کردن وجود داره؟ ... بعد هم بچه دار شدن و هرگز از خودشون نپرسيدن آيا آدم بايد بچه دار بشه؟
اگه اين سوالات رو از پدر و مادرتون بپرسين احتمالا ميگن که شما ديوونه اين. ولی حقيقت اينه که نسل ما اولين نسلی از ايرانيهاست که بطور خيلی جدی با اينگونه سوالها دست به گريبانه. در نسل پدران ما هيچکس دچار بی انگيزگی نميشد.. هيچکس زياد تو فکر فرو نميرفت و خودشو تو يه اتاق حبس نمی کرد. هيچکس مديتيشن نمی کرد و هيچکس مثل من دين رو زير سوال نمی برد.
امروز من به عنوان جوان ايرانيی که هيچگونه حد و مرزی برای فکر کردن و سوال کردن نميشناسه حتی ممکنه بنشينم و احتمال گمراه شدن به دليل اعتقادات مذهبی رو محاسبه کنم و با دهه های گذشته مقايسه کنم.. اگه احتمال گمراه شدن به دليل اعتقاد به دين از احتمال هدايت شدن توسط دين بيشتر بشه من دور دين رو خط می کشم و به طور رسمی فتوا صادر می کنم که دوره دينداری سپری شده و حالا ديگه دين نداشتن از دينداری بهتره. من تا اين اندازه در تفکر بی رحم هستم و می دونم که خيلی از شماها هم همينطور هستين. همين بی رحميه که باعث ميشه که ما در صف اول نبرد تفکر قرار بگيريم.. تفکر به سوالاتی که پدران و مادران ما جرات فکر کردن بهشون رو نداشتن و به لطائف الحيل از پاسخ دادن بهشون طفره رفتن.
حقيقت اينه که ما صف شکن شديم و در اين صف شکن شدن حتی از مردم اروپا و استراليا هم جلو زديم.. چون در همه جای دنيا مردم تا وقتی که شکمشون سيره و پول برای تفريح و سکس و سرگرمی دارن وقتشونو صرف فکر کردن نمی کنن. ولی ما جوانان گيج ايرانی حتی وقتی که وضع مالی خوبی داريم هم از خودمون سوالهای عجيب و غريب می کنيم.. بی انگيزگی گاهی باعث ميشه که وقتی پول داريم که مسافرت بريم و تفريح کنيم بجاش روی صندليمون بنشينيم و از خودمون بپرسيم مسافرت برم که چی بشه؟
اين وسط من برای اينکه نشون بدم که موجود عجيب و غريب يا خارق العاده ای هستم هميشه برای فکر کردن احتياج به مقداری تنهايی دارم. چون وقتی با خانواده م فکر می کنم محدوديت های فکر اونها جلوی بلند پروازی های فکرم رو می گيره و وقتی که همگام با خواننده های وبلاگم فکر می کنم بازهم حدی وجود داره که نمی تونم پامو از اون فراتر بگذارم. بطوری مثلا هرگونه تفکری که بطور کامل دين و مذهب رو زير سوال ببره برای شما قابل قبول نيست.. اگرچه صغرا و کبرای اون تفکر به قدر کافی درست و مستحکم باشه. يا هر نظريه ای که به نحوی با ازدواج يا توليد مثل يا سکس مخالفت کنه فرای حيطه همراهی شما با منه. متنی که از کلمات يا نامهای خاصی استفاده کنه حتی اگر استفاده از اون کلمات ضروری يا جايز باشه افهام خواننده هارو می سوزونه و نوشته ای که انتقام گرفتن و بر بخشش ترجيح بده حتی اگر خيلی درست و منطقی باشه دست نويسندش رو گاز ميگيره.
اينا حدود و مرزهای تفکر ما هستن. ما با عنوان نسلی که برای اولين بار در تاريخ ايران تفکر رو به عنوان يکی از کارهای روزمره در آورديم هنوز بندهای بسياری به پاهامون داريم که پروازمون رو فقط تا سرحد کشيده شدن اين بندها امکان پذير می کنه.
در اين ميان هرکسی که دلش بخواد مرغ تفکرش رو فراتر از اين بندها به پرواز در بياره ناچاره که وقت زيادی رو در تنهايی به سر ببره. لازمه که وبلاگ ننويسه يا اينکه تفکرات روزش رو به وبلاگش راه نده چون هر جمله ای که مورد مخالفت عمده خواننده ها قرار بگيره سست ميشه و امکان اينکه پايه ای برای بنای جمله ای بلندپروازانه تر باشه رو پيدا نمی کنه. در نتيجه اين فرايند، متفکر کم کم دست از بلند پروازی بر ميداره و ياد ميگيره که تفکرش رو به حيطه فهم و درجه آزادی خواننده هاش محدود کنه. اين تنها راهيه که می تونه بلاگر موفقی باشه و تنها در اين صورته که می تونه تصديق و به به و چه چه خواننده هاشو بدرقه راهش ببينه و به توشه اعتماد به نفس متزلزلش اضافه کنه.