Rahaayi

Wednesday, September 28, 2005

قانون چیزهای مرتبط و انسان کم هوش

تو یه وبلاگی خوندم:
یکی از شوخی های جالب زندگی اینه که همیشه یه چیزایی به یه چیزای دیگه وصله و اون چیزای دیگه از یه سری چیزای دیگه حمایت می کنه و اون یه سری چیزای دیگه به یه مسائل دیگه می انجامه که در نهایت دهن بعضیا سرویس میشه.
حالا اگه بخوای بگی که اون چیز اولیه دهن تورو سرویس کرده همه دنیا می تونن جمع بشن و بهت ثابت کنن که از لحاظ تئوری اون چیز اولیه هیچ ارتباطی به سرویس شدن دهن تو نداره بلکه برداشت نادرست از اون چیز اولیه اس که دهن تورو سرویس کرده. و البته برداشت نادرست هم همیشه قسمتی از package ه.
این pattern در یک دنیای خیالی دلخواه به "قانون چیزهای مرتبط و انسان کم هوش" معروفه و هرکس که این قانونو نفهمیده باشه رسما دهنش سرویس میشه و فریاد اعتراضش هم به جایی نمیرسه.

Wednesday, September 21, 2005

Roller Coaster

فکر می کنم بد نیست این مطلب رو باهاتون شریک بشم. تریسا میگه بیشتر نواسانات سطح آگاهی افراد به رژیم غذاییشون مربوط میشه. همونقدر که تجربه تغییرات وضعیت ذهنی در بین رهروان معموله این تفکر مرسومه که این یه مسئله کاملا عادیه که وضعیت ذهنی آدم هر چند روز یبار عوض بشه. تریسا این نظریه رو رد می کنه و میگه اگر خیال می کنین که ذهنتون باید مثل Roller Coaster بالا و پایین بره بهتره به رژیم غذاییتون توجه بیشتری بکنین چون به طور کلی قرار نیست اینطوری باشه و این به احتمال زیاد به غذاهایی که می خورین مربوط میشه.
بعدا درمورد رژیم ها غذایی سالم یکمی توضیح میدم ولی مختصرا میگم به موقع غذا خوردن و کم خوردن مهمترین عوامل هستن. کم خوردن یعنی قبل از اینکه کاملا سیر بشین دست از سر غذا وردارین. این دستور دقیقا به همین سادگی در احادیث دینی هم اومده و دستور بی اندازه مهمیه به همین خاطر من فکر می کنم که به طور تصادفی وارد دین شده :)

Thursday, September 15, 2005

ترس...

نمی دونم چطوری بگم.. وقتی که همه چیز خیلی کمرنگ میشه اونوقت تازه متوجه میشی که ترس آخرین چیزیه که آدمو اسیر می کنه. یادت میاد داستان جاناتان رو که کسی بهش میگه تو تنها پرنده ای هستی که ترسی از یاد گیری نداری؟ ول منم تا حالا فکر می کردم که جز اون پرنده هایی هستم که ترسی از یادگیری ندارم. ولی یه وقتایی که حوصله هیچکس و هیچ چیز رو ندارم و به همین خاطر نه خوشحال میشم نه ناراحت، نه امیدوار میشم نه نا امید، نه کسی رو دوست دارم و نه از کسی بدم میاد از همون مواقعی که حتی حوصله فکر کردن هم ندارم اونوقت می بینم که تنها چیزی که با وجود این بی حوصلگی مطلق هنوز دست از سرم بر نداشته ترسه.
وقتی که در نبود noise و پارازیت خودمو بهتر میشناسم می بینم که منم اونوطوری که همیشه فکر می کردم با یادگیری راحت نیستم.. منم ترسهای عجیب و غریبی دارم.. ترس از پیشرفت، ترس از تند رفتن، ترس از تنها شدن، ترس از بالا رفتن و پایین برگشتن.
بعد یادم میاد که چقدر کارهارو به خاطر ترس به تعویق می اندازم.. چقدر از تند رفتن می ترسم. چقدر از حالت های نا پایدار می ترسم.
همیشه دلم میخواست هر وضعیت ذهنی یی که دارم پایدار باشه.. دلم میخواست مطمئن باشم که دیگه از دستش نمیدم. به همین خاطر خیلی ریسک هارو نکردم.. خیلی تکنیک هارو بکار نبردم. هرچیزی رو که فکر می کردم ممکنه نتونم ادامه بدم حتی امتحان هم نکردم.
ولی گاهی که متوجه میشم که چقدر به این لحظات سکوت نیاز دارم.. چقدر به برنامه غذاییم و روتینم نیاز دارم می فهمم که چیزی تحت عنوان پایداری یا Stability وجود نداره. اونوقت با این فکر می افتم که شاید بهتر بود یک سری challenge های دیگه رو هم می پذیرفتم تا سلامتیم رو اگرچه به طور نا پایدار افزایش بدم. دلم می خواد از اینهمه پیچیدگی فکری که دچارش هستم فرسنگ ها فاصله بگیرم...

بی آزار...

بشقابشو آورد جلو و در حالی که به ظرف آش اشاره می کرد گفت:
آقا فرهمند یکمی سوپ بکش!
- سوپ نیست آشه!
خوب آش بکش.
- بی آزار...

Wednesday, September 14, 2005

افسوس...


این مطلب ایندفعه بر خلاف همیشه ارزش شنیدن داره!
با کلی ذوق و شوق یه چیزی رو برای یکی از دوستام از یه قاره دیگه سفارش دادم. یه چیزی که فکر می کردم خیلی به دردش می خوره. کلی منتظر شدم تا اینکه بالاخره بعد از 3 یا 4 هفته به دستم رسید. چند روز پیش زنگ زدم بهش که آدرس پستیش رو بگیرم که براش بفرستم. اول یکمی تعارف کرد که کاملا عادی بود. انتظار داشتم بگم قابلی نداره و اونم آدرسشو بهم بده. ولی به طور غیر منتظره ای به تعارف کردن ادامه داد تا اینکه آخرش گفت: "ببین بیا یه لطفی به هردومون بکن و بی خیال شو!"
!!!

بعد از این مکالمه تحقیر آمیز فکر می کنم هرعاقلی به جای من بود احتمالا تلفن رو قطع می کرد و دودستی می زد تو سر خودش و می گفت افسوس...

نمی دونم چی شد.. فکر می کنم تنها دلیلی که باعث شاد ناراحت نشم این بود که حوصله ناراحت شدن نداشتم. هنوزم هروقت یادم میاد حوصله ناراحت شدن ندارم. فقط داشتم با خودم فکر می کردم، من هر هدیه ای رو مشروط بر اینکه زیادی گرون نباشه از هرکسی قبول می کنم. یه هدیه خیلی گرون رو هم از کسی که به من خیلی علاقه داره یا از کسی که توانایی مالیش رو داره قبول می کنم. علاوه بر همه اینها هرگز نمی تونم بفهمم که رد کردن هدیه ای که یک نفر already برای آدم خریداری کرده با گفتن جمله ای مثل "خودت ازش استفاده کن" چه معنایی داره!

مردم با توجه به عکس عملشون در قبال هدیه ها به چند دسته تقسیم میشن:
1) کسانی که هر هدیه ای رو از هر کسی قبول می کنن.
2) کسانی که هدیه های گرون قیمت رو رد می کنن.
3) کسانی که هدیه هایی رو که انتظاری در قبالش ایجاد میشه رد می کنن.
4) کسانی که هدیه رو با توجه به شخص هدیه دهنده رد و قبول می کنن. مثلا ممکنه هدیه دوست دختر قبلی رو بعد از اینکه با دوست دختر فعلی دوست شدن رد کنن و پس بفرستن.
5) کسانی که هدیه های ارزون رو رد می کنن و فقط اگه قیمت هدیه در شانشون باشه می پذیرن. این دسته از افراد از اینکه هدیه ارزون قیمت بگیرن خجالت می کشن و ترجیج میدن که فقط هدیه های مهم رو بپذیرن!
6) کسانی که به عنوان هدیه فقط حلقه ازدواج قبول می کنن.

نمی دونم من قربانی کدومیک از این 6 دسته شدم.. فقط می دونم که مدتیه که خوابیدن رو به online اومدن ترجیح میدم.
شب به خیر.



What about your family?
It's defective!
all the batteries are shot
What about your friends?
they're defective!
all the parts are out of stock
What about hope?
it's defective!
it's corroded and decayed
What about faith?
it's defective!
it's tattered and it's frayed

Wednesday, September 07, 2005

هیس...

مطلبی که امروز میخوام براتون بگم انقدر مهمه که از گفتنش صرفنظر می کنم. شاید اگه فقط یک لحظه سکوت کنین اونوقت خودتون بهش پی می برین. این یک ثانیه سکوت همه اونچه که میخواستم بگم رو دربر داره.
فقط بهتون یادآوری می کنم که هرگز به توانایی های خودتون شک نکنین.