اونروز تصویر خودت رو در آب یک رودخونه پاییزی می بینی.. درخشش آفتاب اونقدر ظریف و خوشاینده که برگهای خشک روان روی آب رودخونه رو جلا میده. اونروز سایه ابر و آسمان آبی هم در آب رودخانه افتاده..
آب خنکی به آرومی در جریانه و تو در این اندیشه هستی که چگونه هریک از لحظه های عمرت دنیایی جاودانیه و باخودت تصمیم می گیری که هر لحظه از زندگیت رو طوری زندگی کنی که ارزش فقط یکبار زندگی شدن رو داشته باشه.
و اونروز در نهایت آسودگی به خونه میای و کناره می گیری...
دیگه به کارهایی که باید انجام بدی فکر نمی کنی یا به چیزهایی که وقتت رو باهاشون پر کنی.. اونروز وقتت رو آزاد میذاری و روزت رو تا حد ممکن از سکوت و خالیا پر می کنی.. و اونروز میخوای انقدر خلوت و خالی باشی که باد پاییزی از درونت رد بشه.
و اونوقت گرمای مطبوعی رو در تک تک اعضای بدنت حس می کنی و برای اولین بار در عمرت عضلات بدنت رو در آسودگی می بینی و وقتی که گلهای صورتی و نارنجی رو در زیر نور آفتاب می بینی از خودت می پرسی که آیا برای رها شدن چقدر فرصت داری؟
لذت های زیادی برای تجربه کردن در دنیا باقی مونده که برای تجربه کردنشون بی تابی می کنی.. میخوای لذتی رو که باد در هنگام عبور از دشت های فراخ پر از گل می بره حس کنی و لذت گل بودن در زیر آفتاب رو حس کنی.. میخوای لذت زیبایی آب و آب بودن رو تجربه کنی و افسوس که برای درک اینهمه زیبایی چقدر کم فرصت داری...
اونروز در نهایت آسودگی میخوای از A به A1 بری و از A1 به A2 حرکت کنی و حرکت از A به B رو رها کنی چراکه A به تنهایی برای لذت بردن کافیه به شرط اینکه عمق درستی ازش رو تجربه کنی اونطوری که یه قاچ پرتقال رو در دهانت فشار میدی و میمکی و همه آبش رو ازش بیرون می کشی به راستی که اینطور باید زندگی رو زندگی کرد.
وقتی که بعد از inappropriate ترین سکس دنیا اثری از احساس گناه در خودت نمی بینی.. و فقط و فقط آسودگی می بینی و احساس می کنی که قوام همه چیزهای appropriate و inappropriate در لحظه های جاودانی تو محو میشن.
و اونروز دیگه درخشش یک زنجیر نقره ای کهنه و کدر می تونه چنان چشمت رو خیره کنی که چشم ازش بر نداری و اونروز احساس می کنی که به عمق برگهایی زرد و خشک ِ تا شده دست پیدا کردی و انگار همه تاریخ رو در اونها می بینی.. هر میوه قرمز کوچک باغهای آراسته چین رو در خودش داره، هر برگ سبز مفهوم زندگی داره هر تابش آفتاب یک طلوع جاودانیه و هر وزش باد مفهوم رفتن رو در خودش داره.
و با خودت میگی و از خودت می پرسی چقدر دنیا هایی زیادی برای رفتن و دیدن هست و چقدر وقت سفر تنگه.. چقدر زود باید چمدان رهایی رو بست و پای در راه گذاشت و سفر رو آغاز کرد...
روزی که برای اولین بار نه برای فرار بلکه برای دیدن زیبایی سفر می کنی با خودت فکر می کنی که زندگی بدون درک و هماهنگی با این زیبایی ارزش زیستن رو نداره و شاید باید عمل کردن رو کنار گذاشت و فکر کردن و تماشا کردن رو بطور کاملا جدی آغاز کرد.. افسوس از وقتی که به کارهای روزمره بی کیفیت گذشت و افسوس از زمانی که به تندی سپری شد.. افسوس از همه کارهایی که درست اما بدون حس انجام شد و افسوس از طبیعتی که برای انسانها درک نشده و نا شناخته باقی موند.
و من امروز مسافر آب رودخانه هستم.. که پای در آب خنگ میگذارم و به آینده نمی اندیشم..