Rahaayi

Friday, April 28, 2006

The Ultimate Truth

میزان آزادی انسان با میزان ناباوری انسان نسبت به حقیقی بودن جهان متناسبه. پاسخ نهایی به مسئله جبر و اختیار در نگاه انسان به دنیا خلاصه میشه به این ترتیب که هرچه که انسان جهان رو جدی بگیره مجبور تره و هرچه که جهان رو مجازی تر بدونه مختار تره. باور به وهم بودن جهان آزادی به همراه میاره. همه چیز می تونه در یک لحظه ی سرشار از شک و تردید عوض بشه و همه چیز می تونه سالها در سایه باور و ایمان و مادی گرایی ثابت باقی بمونه. بیاین اگر قفس رو باور می کنیم حداکثر در حد یک قفس و نه در حد حقیقت زندگی باور کنیم.
همه این حرفها رو برای این گفتم که اگر فردا شما اینجا بودید و من نبودم حقیقت document شده باشه و حقیقتِ document شده publish شده باشه.

Monday, April 24, 2006

لذت بی پایان اختلاف طبقاتی

خیلی آسون نیست که بفهمی جریان از چه قراره.. به محض اینکه پاتو از ایران میذاری بیرون احساس می کنی که یکی از بزرگترین لذت های زندگیت از دست رفته. زندگیت رو اونطوری که میخوای فرم میدی و rearrange می کنی ولی می بینی بازم هرکاری که می کنی یه چیزی کمه. یادت میاد که تو تهران صِرف راه رفتن توی خیابون برات لذت بخش بود.. بیرون رفتن با دوستات، گشتن توی جردن و اینور اونور سراسر لذت بود.. و بعد می بینی که اینجا وقتی همون کارها رو می کنی لذت چندانی عایدت نمیشه و نمی دونی چرا.

اگه یکمی مسن باشی یا با خودت روراست نباشی میزنی تو خط "آه وطنم.." و این حرفا. اگرچه به خوبی می دونی که حاضر نیستی یه میخ هم بخاطر وطنت جابجا کنی و تحت هیچ شرایطی هم برنامه نداری به وطن عزیزت برگردی ولی سعی می کنی باور کنی که انسان وطن پرستی هستنی و این چیزیه که باعث میشه در هیچ کجای دنیا به اندازه تهران پر دود از زندگیت لذت نبری.

چند سال وقت لازم داره.. چند بار سفر به ایران لازم داره.. خیلی دقیق بودن و honest بودن لازم داره تا وقتی که بتونی قبول کنی که لذتی بزرگی که به محض خروج از وطن از دست دادی لذت بی پایان اختلاف طبقاتیه.

اول خودتو به اون راه میزنی و سعی می کنی بهش فکر نکنی.. ولی این فکر هی سراغت میاد و کم کم یادت میاد که در تمام طول زندگیت در تهران بطور ناخودآگاه ولی متداوم از اختلاف طبقاتی لذت بردی. یادت میاد که جوونی بودی که مطابق هر استانداردی جز 3 درصد بالای جامعه بودی. یادت میاد که در وضعیتی که خیلیها سر کرایه تاکسی دعوا می کردن تو خیلی راحت 300 تومن هم اضافه تر به راننده تاکسی می دادی و با خیال راحت پیاده می شدی.. یادت میاد که فقط 5 دقیقه وقت لازم داشتی تا با صحبت کردن به طرف مقابل بفهمونی که در چه جایگاه و طبقه اجتماعی یی قرار داری.. یادت میاد که دیدن صدها نفری که منتظر تاکسی بودن یا پیاده راه می رفتن در موقع رانندگی چه احساسی بهت میداد.. اینطوری بود که لباس خوب پوشیدن و ماشین گرون قیمت سوار شدن و توی جردن دور زدن به لذت تبدیل میشد.. که حتی یک قدم زدن معمولی هم در تهران پر از اینگونه لذتها بود.

اونوقت برمیگردی به زندگیت در اینجا و می بینی که داشتن یک اتومبیل اونقدرا لذت بخش نیست وقتی که هر جوون 17 ساله ای یه اتومبیل داره و داشتن ماشین گرون قیمت لذتی نیست وقتی که کسی سرش رو بی نمی گردونه و دهن کسی باز نمی مونه. افسوس که در جامعه ای که هرکسی با چند سال کار کردن می تونه BMW سوارشه واقعا نمیشه از اختلاف طبقاتی لذت برد.
و باز یادت میاد که اینجا کسی بخاطر اینکه می تونی sprituality رو بفهمی و دربارش بطور کاملا بازاری صحبت کنی مریدت نمیشه و جلوی پات بلند نمیشه. کسی بخاطر اینکه می تونی گیتار بنوازی بهت احترام نمیذاره و مهندس کامپیوتر بودن هم تورو خیلی دورتر نمی بره.

و هرچه که میگذره بیشتر و بیشتر باور می کنی که جلز و ولزت برای وطن چیزی بیشتر از اعتیادت به لذت احمقانه ای که از حس پوچ بالاتر بودن از دیگران می بردی نیست. اونوقت دلت برای خودت و باقی هموطنان وطن پرستت می سوزه.

Sunday, April 23, 2006

آزادی

اگر بتونی خودتو از اینطوری که روی محور زمان ولو شدی جمع و جور کنی و در یک لحظه بخصوص خلاصه بشی اونوقت آزادی واقعی رو تجربه می کنی. چون در این لحظه بخصوص همه چیز می تونه بر وفق مرادت باشه.. نه کسی می تونه آزارت بده نه دست بیماری و ناراحتی بهت میرسه.. در این لحظه بخصوص بین صدها گزینه حق انتخواب داری در حالی که اگر در گذشته یا آینده یا مخلوطی از هرسه زندگی کنی سرنوشتت رو از همین الان می دونی. چون تکلیف آینده از همین الان معلومه.. این حاله که نامشخص و نامعلومه.
هروقت در زمان حال یعنی در همین لحظه زیبا زندگی کنی اونوقت احساس می کنی که بجای اینکه از A به B و C بری داری از A به سمت A1 و A2 حرکت می کنی. اونوقته که داری به عمق میری. آزادی واقعی فقط در یک چنین حرکتی بدست میاد.

Sunday, April 09, 2006

آسودگی

اونروز تصویر خودت رو در آب یک رودخونه پاییزی می بینی.. درخشش آفتاب اونقدر ظریف و خوشاینده که برگهای خشک روان روی آب رودخونه رو جلا میده. اونروز سایه ابر و آسمان آبی هم در آب رودخانه افتاده..
آب خنکی به آرومی در جریانه و تو در این اندیشه هستی که چگونه هریک از لحظه های عمرت دنیایی جاودانیه و باخودت تصمیم می گیری که هر لحظه از زندگیت رو طوری زندگی کنی که ارزش فقط یکبار زندگی شدن رو داشته باشه.

و اونروز در نهایت آسودگی به خونه میای و کناره می گیری...
دیگه به کارهایی که باید انجام بدی فکر نمی کنی یا به چیزهایی که وقتت رو باهاشون پر کنی.. اونروز وقتت رو آزاد میذاری و روزت رو تا حد ممکن از سکوت و خالیا پر می کنی.. و اونروز میخوای انقدر خلوت و خالی باشی که باد پاییزی از درونت رد بشه.

و اونوقت گرمای مطبوعی رو در تک تک اعضای بدنت حس می کنی و برای اولین بار در عمرت عضلات بدنت رو در آسودگی می بینی و وقتی که گلهای صورتی و نارنجی رو در زیر نور آفتاب می بینی از خودت می پرسی که آیا برای رها شدن چقدر فرصت داری؟

لذت های زیادی برای تجربه کردن در دنیا باقی مونده که برای تجربه کردنشون بی تابی می کنی.. میخوای لذتی رو که باد در هنگام عبور از دشت های فراخ پر از گل می بره حس کنی و لذت گل بودن در زیر آفتاب رو حس کنی.. میخوای لذت زیبایی آب و آب بودن رو تجربه کنی و افسوس که برای درک اینهمه زیبایی چقدر کم فرصت داری...

اونروز در نهایت آسودگی میخوای از A به A1 بری و از A1 به A2 حرکت کنی و حرکت از A به B رو رها کنی چراکه A به تنهایی برای لذت بردن کافیه به شرط اینکه عمق درستی ازش رو تجربه کنی اونطوری که یه قاچ پرتقال رو در دهانت فشار میدی و میمکی و همه آبش رو ازش بیرون می کشی به راستی که اینطور باید زندگی رو زندگی کرد.

وقتی که بعد از inappropriate ترین سکس دنیا اثری از احساس گناه در خودت نمی بینی.. و فقط و فقط آسودگی می بینی و احساس می کنی که قوام همه چیزهای appropriate و inappropriate در لحظه های جاودانی تو محو میشن.

و اونروز دیگه درخشش یک زنجیر نقره ای کهنه و کدر می تونه چنان چشمت رو خیره کنی که چشم ازش بر نداری و اونروز احساس می کنی که به عمق برگهایی زرد و خشک ِ تا شده دست پیدا کردی و انگار همه تاریخ رو در اونها می بینی.. هر میوه قرمز کوچک باغهای آراسته چین رو در خودش داره، هر برگ سبز مفهوم زندگی داره هر تابش آفتاب یک طلوع جاودانیه و هر وزش باد مفهوم رفتن رو در خودش داره.
و با خودت میگی و از خودت می پرسی چقدر دنیا هایی زیادی برای رفتن و دیدن هست و چقدر وقت سفر تنگه.. چقدر زود باید چمدان رهایی رو بست و پای در راه گذاشت و سفر رو آغاز کرد...

روزی که برای اولین بار نه برای فرار بلکه برای دیدن زیبایی سفر می کنی با خودت فکر می کنی که زندگی بدون درک و هماهنگی با این زیبایی ارزش زیستن رو نداره و شاید باید عمل کردن رو کنار گذاشت و فکر کردن و تماشا کردن رو بطور کاملا جدی آغاز کرد.. افسوس از وقتی که به کارهای روزمره بی کیفیت گذشت و افسوس از زمانی که به تندی سپری شد.. افسوس از همه کارهایی که درست اما بدون حس انجام شد و افسوس از طبیعتی که برای انسانها درک نشده و نا شناخته باقی موند.

و من امروز مسافر آب رودخانه هستم.. که پای در آب خنگ میگذارم و به آینده نمی اندیشم..

Wednesday, April 05, 2006

Steve

یه همکاری دارم به اسم استیو که قدش تقریبا 15 سانت از من بلند تره.. یه هوا هم که چه عرض کنم دو سه هوا ورزشکاره و چگالی حضور ماهیچه در بدنش به سمت یه عدد خیلی بزرگ میل می کنه.

هروقت که بعد از چند روز می بینمش بطور خیلی ناخودآگاه میخوام بهش بگم:
ای استیو! ای گهرمان! ای بادی بیلدینگ!!!