Rahaayi

Saturday, April 30, 2005

ساده اندیشی

چند نفر از دوستان اخیرا احوال تریسا رو از من پرسیدن. یکی دو نفر هم گفتن که دلشون برای حرفاش تنگ شده. امروز میخوام یکمی از حرفهای جاودانه این نازنین براتون بنویسم که اگه مثل من دلتون براش تنگ شده با خوندن این حرفای آشنا دلتون باز بشه.

تریسا میگفت: ساده اندیشیه که خیال کنیم تک تک سلول های بدن ما بخاطر ما وجود دارن و به هدف زنده نگهداشتن و حفظ سلامت ما زندگی می کنن.

این جمله رو براتون نقل کردم که بگم ما عادت کردیم از کنار خیلی چیزها به سادگی عبور کنیم بدون اینکه به غور پیچیدگی و عجیب بودنشون پی ببریم. بدن ما یکی از همون چیزهاییه که معمولا اصلا متوجهش نیستیم. شاید از دید ما دست ما یه دسته که با دست یه روبات خیلی فرق نمی کنه. بجز اینکه دست ما از گوشت ساخته شده و دست روبات از آهن آلان.. شاید فکر کنیم اگه دست یه روبات به اندازه دست ما دقیق بود و حس لامسه هم داشت دیگه تفاوتی با دست ما نمیکرد.

ولی اگر از دید یه بیولوژیست به دست یک انسان نگاه کنیم چیزی بیش از اینها می بینیم. از دید یه بیولوژیست یا هرکسی که با ساختمان بدن موجودات مختلف آشنایی داشته باشه دست ما از تعداد زیادی سلول زنده تشکیل شده. و البته وقتی که صحبت از سلول به میون میاد بازم ممکنه یه سلول زنده رو مثل یک برده در نظر بگیریم که قسمتی از وجود ماست و برای حفظ بقای ما تلاش می کنه و اصولا کار دیگه ای بلد نیست بجز اینکه زنده باشه تا بقای عمر ما باشه! اما وقتی به تاریخچه پیدایش موجودات نگاه کنیم می بینیم که اصولا واحد های زنده ای که در طبیعت یافت میشن هیچوقت برده نیست و هیچوقت هم به غیر از بقای خودشون به چیز دیگه ای فکر نمی کنن. این واحد ها صرفنظر از اینکه اسمشون رو سلول بذاریم یا میکروب یا باکتری آگاهی محدودی دارن که باهاش می تونن خودشونو زنده نگهدارن و تولید مثل کنن. ویروسها از اون دسته موجودات نیمه زنده ای هستن که با سر سختی برای بقای خودشون و نسل خودشون موجودات دیگه رو به دردسر میندازن.

هدفم از همه این حرفا اینه که بگم بدن ما از تعداد خیلی زیادی باکتری و سلول زنده تشکلیل شده که هرکدومشون جون مستقلی دارن و فقط و فقط برای زنده موندن خودشون تلاش می کنن. زنده بودنشون فقط به هدف زنده بودنه.. مثل همه موجودات دیگه که فقط بخاطر زنده بودن زنده ان. در طبیعت هیچ موجود زنده ای به هدف بقای یه موجود دیگه به وجود نیومده.. پس ساده اندیشیه که فکر کنیم سلول های زنده بدن ما و باکتری هایی که در معده و روده ما غذا رو حضم می کنن بخاطر بقای ما به وجود اومدن.

اگه تا اینجا با من هستین توی دردسر بزرگی افتادین چون حالا باید سعی کنین بفهمین پس برای چی اینهمه سلول و باکتری دور هم جمع شدن و هرکدوم به دقت در جای مناسبی قرار گرفتن و بقای من انسان رو تضمین می کنن؟

ممکنه فکر می کنین پاسخ دادن به اینجور سوالات خیلی سخته. اگه اینطوره بهتره بدونین که هرکس که ساده اندیش نباشه بهای ساده اندیش نبودن رو می پردازه. پس انتخاب کنین.. چون بیدار بودن همیشه از خوابیدن مشکل تره.

حالا برای اینکه بتونیم یکمی بیشتر جولون بدیم بیاین فرض کنیم که این مجموعه سلول ها و باکتری ها و ویروسها طی هزاران سال تکامل کم کم اندکی هوشیار تر شدن و به این نتیجه رسیدن که در کنار هم بهتر می تونن زندگی کنن و بیشتر شانس زنده موندن دارن. حتی شاید پیش خودشون فکر کرده باشن که اگه چند تا چند تا به هم بچسبن و موجودات بزرگتری رو شکل بدن همشون این شانس رو دارن که از کیفیت بالاتری از زندگی برخوردار باشن. درست به همون دلایلی که انسان های اولیه تصمیم گرفتن دور هم جمع بشن.

بیاین داستانمون رو بازم بپرورونیم و فرض کنیم که طی سالیان بیشتری از روند تکامل این موجودات تک سلولی تونستن در کنار همدیگه یه بدن ایجاد کنن. بدنی که حالا چیزهایی شبیه چشم و گوش داره و می تونه دنیای خارج رو تحت نظر داشته باشه. اگه تا اینجای داستانمون درست باشه اصلا بعید نیست که قسمتی از این سلول ها که مسئول دیدن و شنیدن بودن بعد از مدتی بر اثر دیدن و شنیدن یه چیزایی دستگیرشون شده باشه و از سایر سلول ها باهوش تر شده باشن. مثل هر جامعه دیگه ای این سلول های زبل تر به نحوی کنترل سلول های دیگه رو به دست گرفتن و چیزی به اسم مرکز فرمان مغز رو شکل دادن. این مرکز فرمان از یه تعداد زیادی سلول مشاهده کننده تشکیل شده که بطور مرتب جهان اطراف رو تحت نظر قرار میدن و با توجه به اونچه که می بینن یا میشنون عکس العمل هایی نشون میدن که شانس بقای این بدن زنده و در نتیجه شانس زنده موندن تک تک سلول های زنده عضور این مجموعه رو به طور قابل توجهی افزایش میده.

شاید فکر کنین که مشکل حل شده و به جواب رسیدیم.. البته تا حدودی اینطوریه. مگر اینکه مثل من دچار یک نوع خود در گیری و خود زنی باشین که در اونصورت از خودتون می پرسین: اگه اینهمه سلول و باکتری در کنار هم جمع شدن که شانس بقا و کیفیت زندگیشون رو بالا ببرن پس اونوقت من کی هستم؟
آیا من یکنوع شعور جمعی هستم که از مجموعه شعور تک تک این سلولها ایجاد شده؟ شاید من یکنوع دوستی موجود بین اینهمه سلول باشم. چیه؟ تا حالا فکر نمی کردین انسان ممکنه یه "دوستی" باشه؟!!

احتمال دیگه اینه که من قسمتی از سلول های همصدای مغز باشم که انقدر گردنم کلفت شده که بدن رو مال خودم می دونم و زندگی این بدن رو مطابق سود و منفعت خودم پیش می برم! شاید درست مثل جامعه آمریکا که درش همه با تمام توان کار می کنن تا در نهایت یه قشر "خاص" از زندگی لذت لوکس ببرن من هم به عنوان مغز یا شعور قشر سلولهای حاکم بر "بدنم!" اینهمه سلول رو به کار می گیرم تا اونها زنده بمونن ولی من علاوه بر زنده موندن لذت تجربه آزادی و انجام دادن کارهایی رو که دوست دارم هم تجربه کنم!!!؟

من خیلی دلم میخواد بدونم که از چند هزار سال پیش، به چه دلیلی و اصولا به چه حقی من خودم رو "یک" موجود زنده در نظر می گیرم؟! آیا واقعا حق اینکار رو دارم؟ اگه دارم بدنم رو باید چطور اداره کنم؟ آیا لازمه که نگران لذت بردن و نبردن بقیه سلول های بدنم باشم؟ آیا جوش های صورتم رو که طبعا اونها هم موجودات زنده هستن باید از بین ببرم؟
ادامه دارد...

Monday, April 25, 2005

Team work

چند سالی میگذره از وقتی که به تعبیر اخبار تلویزون ایران "دانشمندان"!!! بعد از اینکه سرشونو به اندازه کافی خاروندن متوجه شدن که بجای اینکه سعی کنن رباتها رو هوشمند تر کنن می تونن یه تیم از روباتهای کم هوش تر داشته باشن و این رباتهای کم هوشتر در صورت همکاری با هم می تونن کارهای خیلی مشکلی رو انجام بدن. کارهایی که از دست یه ربات خیلی هوشمند ساخته نیست.

"دانشمندان"! ظاهرا این کشف بدیهی رو با نگاه کردن به لشکر مورچه ها انجام دادن و البته بر همه مسلمه که اون چیزی که در نهایت منجر به کشف یک پدیده مشه خاروندن سره و نه هیچ چیز دیگه. این تکنیک اونقدر موثره که گاها دیده میشه که میمونها هم در حد توانشون ازش استفاده می کنن.

بماند. در هر صورت خواستم بگم خیلی نگذشته از وقتی که من متوجه شدم که هر اونچه که تحت عنوان پیشرفت تمدن و تکنولوژی در دنیای غربه نتیجه کار گروهی افراده و این نکته تنها دلایلی به دلایل دور بودن ما ایرانیها از اینهمه اضافه می کنه چرا که اصولا پیشرفت و تمدن انسانی نتیجه کار گروهیه و واضحه که هر قومی که بهتر بتونن با هم همکاری کنن به پیشرفت بیشتری دست پیدا می کنن.
این نکته همچنین برای کسانی که معتقدن که نژاد ایرانی باهوش ترین نژاد هاست یادآور میشه که در جوامعی که کارها به صورت گروهی انجام میشه مردم هرگز نیازی نخواهند داشت که به اندازه مردم ممالک غیر منظم باهوش و با استعداد باشن. اگر باشن یا نباشن. و حال اینکه در کشوری که هر کاری فقط می تونه به بزرگی مغز انجام دهنده ش باشه بجز اینکه کارها باید یکمی کوچیک بشن مغز ها هم مجبورن که یکمی بزرگ بشن.

یادمه یبار مردی که می تونست همه چیز باشه و فقط از روی زرنگی دبیر فیزیک شده بود گفت: همیشه سعی کنین کارهای کوچیک رو انجام بدین. چون اگه کارهای کوچیک رو بخاطر کوچیک بودنشون انجام ندین کارهای بزرگ هم که از دست ما ایرانیها ساخته نیست.. در نتیجه همه کارها روی زمین می مونه!!

شاید این حرف برای کسانی که بعد از چند عمل جراحی قیافه شون رو به شکل وطن پرست ها در آوردن یکمی گرون تموم بشه ولی حقیقت اینه که شاید مجموعه چیزهایی که تحت عنوان پروسه مخرب "تربیت" روی بچه های کشور ما اجرا میشه نفسشون رو انقدر شکننده و زخمی می کنه که در هر سن و مقامی که باشن وقتی که در نزدیکی همدیگه هستن مرتب گوشه های تیز منیت یکی به زخمهای کهنه منیت دیگری برخورد می کنه و در نتیجه یه کار گروهی خیلی ساده، یه مسابقه ورزشی یا یه گردهمایی فرهنگی مثل همه گردهم آیی های دیگه به نبردی بین منیت ها تبدیل میشه و در پایان جلسه هم همیشه نتیجه مطلوب حاصل میشه که عبارتست از پیروزی کسی و شکست دیگری. این پیروزی معمولا به شکل اثبات اینکه کسی از دیگری باهوش تر، داناتر، عالی رتبه تر، سخت کوشتر، فرهیخته تر یا متواضعتره ظاهر میشه و تنها چیزی که تحت الشعاع این شکست و پیروزی قرار می گیره هدف گردهماییه.

یکبار دیگه یادآوری می کنم که این کشفیات همه نتیجه خاروندن سرست و ارزش دیگری ندارد.

Sunday, April 17, 2005

!!!

خجالت نمی کشین بیست نفر آدم بیکار تو این همه شلوغی و ترافیک از اقصا نقاط شهر دور هم جمع میشین که پشت سر من حرف بزنین؟!؟؟

Wednesday, April 13, 2005

!A friend in need

امروز به دلایل مختلف روز خیلی جالبی بود.. از جمله اینکه یکی از دوستام که دروغ آوریلمو باور کرده بود اعلام آمادگی کرد که بهم کمک کنه. نمیخوام بگم که این کارا از دوستای من بعیده چون اگه این حرفو بزنم راست گفتم و امروز اصلا تو مود راست گفتن نیستم. پس نمی گم و خودتون هم فکر نکنین چون اگه فکر کنین ممکنه به همین نتیجه برسین و به ضررتون تموم میشه. بماند که فکر کردن اصولا کار خوبی نیست.
ولی کلا میخوام بگم که منم اونقدرا بی کس و کار نیستم و یکی دو نفر هستن که ممکنه یوقتی به دادم برسن. راستی تا یادم نرفته باید از نیلوفر و راحیل هم تشکر کنم بخاطر اینکه قبول کردن که از بچه نگهداری کنن! بماند که اگه قرار باشه کسی از بچه نگهداری کنه فکر می کنم مادر بچه برای اینکار یکمی مناسب تر باشه!
!!!

Sunday, April 10, 2005

امشب به هرچیزی که فکر کردم چند دقیقه بعدش جلوی چشمام ظاهر شد. چند تا گله از چند نفر داشتم که خیال نداشتم بهشون بگم.. ولی چند دقیقه بعد خودشون دم در ظاهر شدن و حرف رو به جایی کشیدن که مجبور شدم همه موارد رو مطرح کنم. بعدش داشتم به یکی از دوستام اصرار می کردم که هرچه زودتر روی کامپیوترش Anti-Virus نصب کنه.. 5 دقیقه بعدش یه برنامه توی تلویزیون یه کامپیوتر رو بدون Anti-Virus وصل کرد به اینترنت و کامپیوتره بعد از 8 ثانیه ویروسی شد :) امروز خیلی از حرفهای دیگه ای هم که ماهها بود میخواستم بزنم همه به کلام در اومد.

Monday, April 04, 2005

As good as it gets

اگه آدم عجیبی باشین همش اتفاقهای عجیب براتون میفته.
اگه مختون تاب داشته باشه ممکنه از اینهمه جا بلند شین و برین یه جایی که عرب نی انداخت ولی نی ش تا اندونزی بیشتر نرسید. اونوقت ممکنه که یه شلوار جین 4 دکمه بخرین که سه تا دکمه کوچیک داشته باشه و یه دکمه بزرگ! اونوقت اگه به اندازه من بد شانس باشین یکی از دکمه های کوچیک شلوار جینتون می افته و ناچار میشین برین دنبال دکمه ش بگردین. وقتی همه مغازه های شهر رو می گردین و مطمئن میشین که در اینطرف دنیا مهفومی به اسم دکمه کوچیک شلوار جین وجود نداره ممکنه به خودتون بگین "هو کرز؟" دکمه کنده شده رو خیلی آروم توی جا دکمه بیذارین و به خودتون بگین سه تا دکمه به این بزرگی برای مهار کردن جلوی شلوار کسی مثل شما کاملا کافیه. دکمه چهارم هم که اونجاست و کسی چه میدونه که به جایی وصل نیست؟

اگه تا اینجای داستان به نظرتون منطقی میاد معلومه که خیلی ساده لوح هستین. آخه عقل هم خوب چیزیه.. آخه آدم عاقل با سه تا دگمه میره تو خیابون؟

از اونجایی که طبعا آدم عاقلی نیستین و مثل همه ایرانیها دچار یک نوع "خود آرنولد بینی" هستین دل شیرتون رو به آب دریا میزنین و بی خبر از اینکه چه دوغی در انتظارتونه شلوار جینتون رو می پوشین و از خونه بیرون میرین. اگه مثل این بنده بی نوا کچل باشین و از اینکه دروغ آوریلتون مثل تیر به دل همه نشسته به خودتون مغرور باشین ممکنه تصمیم بگیرین که حالا که انقدرکچل خوشتیپ دودره بازی هستین یکمی تیپ بزنین و سر راه سری به مغازه سلمانی بزنین!

هنوز تو خواب خرگوشی خودتون هستین.. شاید یادتون رفته که گاهی وقتا روز سیزدهم با اول آوریل روی هم میفته.. و اونوقته که هرچیزی ممکنه اتفاق بیفته.

هر آنگه که خشم آورد بخت شوم .... شود سنگ خارا به کردار موم

من به دلایلی نامعلومی از این بیت خیلی خوشم میاد. شاید چون بسته به اینکه چطوری بخونینش می تونه دوجور معنی بده: یکی اینکه سنگ خارا مثل موم نرم میشه و یکی اینکه موم مثل سنگ خارا سفت میشه. همونقدر غیر قابل پیش بینی که یه روز اول آوریل میتونه باشه.
چه دردسرتون بدم.. اگه مثل من نفرین هزار پیرزن پشت سرتون باشه وارد سلمونی میشین.. یه خانوم خوشگل قد بلند خوش تراش از تبار روسیه از اونطرف آرایشگاه پیداش میشه و شمارو به اونجایی که از این به بعد به صندلی خجالت معروف میشه راهنمایی می کنه. به محض اینکه روی صندلی میشینین متوجه میشین که صندلی خیلی کوتاهه.. ولی چند دقیقه که از شروع کار میگذره دیگه زیاد نمی تونین تشخیص بدین که آیا این صندلی که شما روش نشستین خیلی کوتاهه یا اینکه این خانوم خوش تراش خیلی قد بلنده! تنها چیزی که می دونین اینکه که کمرش تقریبا هم ارتفاع شونه هاتون قرار داره. این یعنی اینکه در 45 دقیقه آینده به هرطرفی که نگاه کنین یه باسن کوچیک خوش فرم که توی یه شلوار بلند سفید قرار داره تنها تصویریه که از مردمک چشمتون وارد میشه. کم کم همه چیز عجیب میشه.. سرتون گیج میره.. احساس می کنین که خانومه همش داره توی چشماتون نگاه می کنه. شما که از همون موقع خودتون رو بازنده به حساب میارین خیلی دیر متوجه میشین تیر هلاک رو خوردین وقتی که خانوم مهربون میخواد دور گوشاتون رو اصلاح کنه و خیلی آروم اونجای مبارکش رو روی شونه چپتون تکیه میده.

سعی می کنین فکرتون رو کنترل کنین.. باید به قیچی نگاه کنین یا به مردمک چشم خودتون که از شدت گشادی... فایده نداره.. چون همه راهها به رم ختم میشه! فکر می کنین که الان تموم میشه.. خانومه جا به جا میشه و همه چیز به حالت عادی برمیگرده! ولی خوابتون به خیر باشه.. خانومه تازه سرگرم دور گوشاتون شده و اونجای نازنینش رو به راحتی و آرومی روش شونه تون تکیه داده. باید فکرتون رو پراکنده کنین ولی به هرچی که فکر می کنین دوباره به همونجا میرسین که بودین. دیگه ذهنتون از کنترل خارج میشه. حس لامسه تون تا بی نهایت حساس میشه.. و ذهنتون پر از سوال های عجیب و غریب میشه... "چرا انقدر نرمه؟" جز اولین سوالهاییه که به ذهنتون میرسه و پاسختش رو هم با صد تحلیل مختلف دریافت می کنین. کم کم چشماتون سیاهی میره.. خودتون رو مثل یک بکسور می بینین که توی رینگ داره بدجوری چپ و راست میشه.. کم کم چشماش سیاهی میره و تلو تلو می خوره داره سعی می کنه که خودشو نگه داره ولی دیگه زوری براش باقی نمونده.. آخرین مشت توی صورتش میخوره و در حالی که داره به زمین می خوره صدای زنگ رینگ به گوش میرسه که سه بار زنگ میزنه.

خیلی آروم چشماتونو باز می کنین. سعی می کنین سرتونو بالا نگه دارین تا هرچه که ممکنه به عمق فاجعه پی نبرین. دلتون میخواد آب بشین و برین توی زمین. با شرم نگاهی به صورت ماه خانوم خوش تراش میندازین و با حالت شکست خورده ای به آرومی زیر لب زمزمه می کنین:
It wouldn't take that much.
با چشمایی که جز سیاهی چیزی نمی بینن رد حرکت دکمه سوم شلوار جینتونو روی زمین دنبال می کنین.

Friday, April 01, 2005

پسری که پدر شد!!

میگن هرکسی یه روز خیلی گه تو زندگیش داره.. روزی که بدون اینکه بفهمه کاندومش پاره میشه و... و پدر میشه! اگه به اندازه من بدشانس باشی مادر بچه هم دقیقا همون زنیه که اگه بخاطر هیکلش نبود هرگز حاضر نبودی باهش حرفم بزنی. کسی که اگرچه میشه به جای بالش ازش استفاده کرد ولی هیچوقت هم صحبتت نمیشه. اگه خواستین بدونین که من الان چه برزخی طی می کنم فقط به یادتون میارم که دختر ها در شرایط عادی هم معمولا حاضر به سقط کردن جنین نمیشن. چه برسه به اینکه در جایی زندگی کنین که بخاطر مسائل پزشکی سقط جنین تا پایان سه ماهگی ممنوع باشه و بعد از اون هم شما و دختر حامله بی نوا معتقد باشین که روح توی بدن جنین دمیده شده و کشتنش قتل نفس محسوب میشه.
حالا باید یکی تو سر خودم بزنم یکی تو سر این دختر بینوا که ببینیم چه خاکی می تونیم به سرمون بریزیم! راستی بچه داشتن چقدر خرج داره؟ کی قراره این پول رو در بیاره؟ اسمشو چی بذاریم؟ شاید اسمشو بذارم "نفرین شده" و همه بلاهایی رو که پدرم سر من آورد منم سر این بچه در بیارم. یا شاید بهتر باشه که از همین اول خودمو قاطی زندگیش نکنم و بذارم پسر یا دختر لذت پدر نداشتن رو تجربه کنه. آخه هرچی فکر می کنم می بینم من واقعا در قبال این بچه مسئول نیستم. آخه تقصیر من چیه که آدم مجبوره سکس کنه؟ تقصیر من چیه که سکس منجر به تولید مثل میشه؟ باور کنین من تا جایی که می تونستم مقاومت کردم. ولی فشار از حد تحملم گذشت و نتیجش این بچه لعنتی شد. آخه یه مواقعی در زندگی هست که طبیعت صاف میذاره کف دست آدم. و منم صاف میذارم کف دستش البته.. اگه کسی فکر کرده که میشه منو زورکی پدر کرد بهتره بشینه و سرنوشت این بچه رو تماشا کنه.
امید وارم همتون نوروز خوبی داشته باشین. منم همینجا می شینم و نابود شدن زندگیم رو تماشا می کنم.
فرهمند
آوریل 2005